دلم ریخت رو پام!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «احمدعلی طاهرخانی»، بیست و ششم اسفند ماه سال ۱۳۲۴، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش عباسعلی (فوت۱۳۵۸) و مادرش ساره (فوت۱۳۶۹) نام داشت، تعمیرکار خودرو بود، ازدواج کرد و صاحب سه پسر و سه دختر شد. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و مجروح شد، بیست و هشتم مهر ماه سال ۱۳۸۲، بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید، مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش امامعلی نیز به شهادت رسیده است.
دلم ریخت رو پام!
سکینه علیپورخوئینی همسر جانباز شهید سرافراز احمدعلی طاهرخانی روایت میکند: احمد و آقای چگینی مدتی بعد از انقلاب به دیدن حضرت امام رفتند و طبق صحبتی که با ایشان داشتند خیلی محکمتر و مصممتر از قبل عمل میکردند من هم خیلی دوست داشتم ایشان را از نزدیک ببینم که بالاخره توفیق نصیبم شد و با جمعی از زنان سپاهی به جماران رفتم.
وقتی نگاهم به حضرت امام افتاد دیدن آن همه جلال، ابهت و عظمت معنوی ایشان حال عجیبی به من دست داد. امام واقعاً زمینی نبود و من با دیدن ایشان قوت و قدرت تازهای برای تحمل سختیها گرفتم. احساس میکردم من هم سرباز دین و انقلابم و باید با مشکلات و سختیها، پابهپای حاجآقا تا جایی که توان دارم مبارزه کنم.
مدتی بعد، یک روز صبح که به خرید رفتم، در مسیر هر آشنایی را میدیدم حال احمد را از من میپرسید. کمی نگران شدم. بعد به خانه مادرم رفتم. داداش قاسم آنجا بود گفت: میگن شهر صنعتی شلوغ شده. طاغوتیا شورش کردن. اکرم از حاجی خبر داری خوبه؟! دلم ریخت رو پام؛ اما ظاهرم را حفظ کردم و گفتم خبر که ندارم، اما اون حواسش جمعه. توکل بر خدا...
بعد سریع آمدم خانه. ناهار بچهها را دادم. به حمید سپردم که اگه دیر کردم به خانهمامان فاطمه بروید و راهی شهر صنعتی شدم. عادت کرده بودم که مخفیانه کارم را انجام دهم. چون مطمئن بودم اگر نگرانیام را بروز دهم مادر و برادرم مانع رفتن من به شهر صنعتی خواهند شد. در مینیبوس هم همه بود.
رئیس سپاه رو بدجوری کتک زدن تا حد مرگ زخمی شده. این حرفها از لابهلای حرفهای جمعیت داخل مینیبوس به گوشم رسید و جانم آتش گرفت. وقتی رسیدم همهجا سرباز ایستاد بود. سربازانی که مانع رفتن من به داخل سپاه میشدند که ناگهان همان جوان خوش سیمای که آن روز که مرا به قزوین رساند. آمد جلو. اسمش رضا عطاری بود گفت: سلام حاج خانم شما اینجا چکار میکنید؟! سلام آقا شما رو به خدا به من بگو حاجی کجاست؟! هیچی ... حالش خوبه نگران نباشید. تورو به جان هر کی دوست داری راست بگو. آروم باشید حاج خانم! بیایید ببرمتون پیش حاجآقا... فهمیدم که حاجآقا در بیمارستان بوعلی بستری شده. آقای عطاری درطول مسیر همهچیز را برایم توضیح داد.
منبع: کتاب عاقبت بخیر (خاطرات سکینه علیپورخوئینی همسر جانباز شهید سرافراز احمدعلی طاهرخانی)