مجید هیچگاه از سختیهای سردشت برایم نگفت!
ناصر صدیقها پدر شهید بزرگوار مجید صدیقها در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش میگوید: در قزوین به دنیا آمدم. تنها فرزند خانواده و ساکن محله مولوی بودم. خانوادهام مذهبی و اهل مسجد رفتن بود. پدرم خیاط در بازار بود، من را با خودش به محل کار میبرد و خیاطی آموزش میداد؛ لذا خودم خیاط شدم.
وی ادامه میدهد: در ۲۰ سالگی ازدواج کردم. زندگی مشترک خود را ساده آغاز کردم، یک سال بعد، اولین فرزندم که دختر بود، به دنیا آمد. حاصل زندگیمان ۳ دختر و ۳ پسر شد. مجید فرزند سوم بود که ۱۶ مهر ماه سال ۱۳۳۹ متولد شد.
پدر شهید صدیقها به شخصیت فرزند شهیدش اشاره میکند و میگوید: درس پسرم خوب و در مدرسه فعال و زرنگ بود، از مظلوم همیشه دفاع میکرد طاقت نداشت ظلم ببیند و سکوت کند. یک بار در کلاس مدرسه از مظلوم دفاع کرد و معلم از کلاس بیرونش کرد.
صدیقها اضافه میکند: پسرم نزد رئیس فرهنگ رفته و اعتراض کرده بود. معاون دبیرستان از دست مجید ناراحت و عصبانی بود که چرا چنین کاری کرده است. به من پیغام دادند که به مدرسه بروم. رفتم و معاون مدرسه ماجرا را تعریف کرد، میخواستند مجید را از مدرسه اخراج کنند، خواهش کردم این کار را نکنند چرا که مجید بعد از یک سال، دیپلم میگرفت، در نهایت با اصرار من راضی شدند، تعهد دادم تا مجید در مدرسه بماند. مجید حرف حق را در هر شرایطی میزد و از کسی ترسی نداشت حتی اگر به ضررش باشد. پسرم تا پایان دوره کاردانی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند.
این پدر شهید به دیگر ویژگیهای مجید اشاره میکند و میگوید: فرزندم از ۱۴ سالگی، ورزش بوکس انجام میداد و در این رشته ورزشی حائز چندین رتبه برتر شد. در اقامه نماز و گرفتن روزه مصمم بود و عاشق امام و انقلاب بود حتی در وصیتنامهاش به برادر و خواهران خود سفارش میکند که دنبال رو انقلاب باشید و امام را تنها نگذارید.
وی اضافه میکند: پسرم بیشتر مسجد رضوی در خیابان پادگان میرفت، در پایگاه بسیج این مسجد فعالیتهای مختلفی انجام میداد، خیلی دوست داشت و اهل رفت و آمد با دوستان و فامیل، مهربان و با دیگران خوش اخلاق بود. نزدیکان خود را جمع میکرد و کوه میرفتند. هر کجا هم برای تفریح میرفت، عکس میگرفت.
صدیقها ادامه میدهد: مجید بچه با محبتی بود و در محبت کردن به دیگران پیشتاز بود وقتی برای افسری رفت حقوق گرفت درآمدش را برای من میفرستاد تا خرج هزینههای زندگی کنم. اما قبول نکردم و گفتم پولهایت را پسانداز کن تا موقع ازدواج کردن هزینه کنی. پسرم کمک حال مستضعفان بود و در کمک کردن به آنها از انجام هیچ کاری مضایقه نمیکرد.
پدر شهید صدیقها میگوید: در دوران انقلاب اسلامی مجید فعالیتهای مختلفی از جمله شرکت در راهپیماییها علیه رژیم شاهنشاهی انجام میداد، سال ۵۷ که مجید ۱۸ ساله بود، با آقای یزدانپناه بود و در توزیع اعلامیههای امام راحل فعالیت میکرد.
این پدر شهید خاطرنشان میکند: زمانی که مجید به سن سربازی رسید، در ژاندارمری که نیروی انتظامی امروز است، ثبتنام کرد، در ابتدا مسئول مربوطه به دلیل ضعیف بودن چشمهایش، پسرم را رد کرد، اما ایشان ناامید نشده و با مسئول ژاندارمری صحبت میکند که چشمانش ضعیف نیست و توضیح میدهد که شب نگهبان بوده، بعد از دو شب نگهبانی دادن، آمده گزینش شود، به خاطر بیخوابی کشیدن چشمانش رمق ندارد، بعد از کلی توضیح دادن سرهنگ میگوید برود سر و صورتش را بشورد، دوباره گزینش شود که در نهایت پذیرفته میشود در ژاندارمری خدمت کند. فرزندم هیچوقت اجازه نمیداد در حقش ظلم شود.
وی ادامه میدهد: بعد از اینکه رد شده بود به مجید گفتم به مسئول مربوطه ژاندارمری میگفتی پسرعمهات در ژاندارمری ستاد تهران کار میکند و حسابدار است. پاسخ داد پدرم من اهل پارتی بازی نیستم، پارتی من خداست. پسرم در نهایت از ژاندارمری به عجبشیر اعزام شد، بعد از مدتی استعفا داد و به دانشکده افسری رفت. بعد از گذراندن دورهاش و گرفتن درجهاش، به سردشت رفت و مسئولیت فرماندهی یک پایگاه در سردشت را بر عهده گرفت. دو سال در این مکان خدمت کرد، ایشان که به عنوان ستوان دوم ارتش در جبهه حضور یافته بود، هفتم تیر ماه سال ۱۳۶۲، با سمت فرمانده گروهان در سردشت هنگام درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
صدیقها یادآور میشود: مجید در پایگاهی که بود، درگیری زیاد بود، هر سه ماه، ۵ روز مرخصی میگرفت و به خانه میآمد. هر وقت از پسرم پرسیدم، وضعیت سردشت چه طور است؟ امکانات خوبه؟ پاسخ میداد کمبودی نداریم و همه چیز خوب است بعد از شهادتش وضعیت سردشت را جویا شدم، گفتند در سردشت امکانات به شدت محدود است، به دلیل حضور منافقان و دمکرات هفته به هفته غذا به پایگاه نمیرسید، مجبور بودیم نان خشکها را به آب بزنیم و بخوریم. برفها را برای نوشیدن آب میکردیم. با شنیدن این حرفها تعجب کردم، زیرا مجید هیچ کدام از این سختیها را برای خانواده تعریف نکرد، همیشه شاکر بود و میگفت اوضاع خوب است، هیچگاه اعتراض نکرد تا پدر و مادرش نگرانش نشوند.