هنوز بزرگ نشدی که به جبهه بروی!
زهرا گرگاه مادر شهید بزرگوار «سید مسعود زرآبادی» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش میگوید: در قزوین به دنیا آمدم. پدرم در کارخانه کوراوغلی کار میکرد. خانوادهام مذهبی و مقید به احکام الهی، اهل مسجد رفتن و علاقمند به برگزاری محفل روضه در خانه بودند و زندگی سادهای داشتیم.
وی ادامه میدهد: در ۱۳ سالگی ازدواج کردم، در محله راهآهن زندگی مشترکمان را آغاز کردیم و با مادر و پدر شوهرم در یک منزل زندگی میکردیم. شرایط اقتصادی خانواده خوب بود. حاصل ازدواجم، ۵ پسر و ۴ دختر بود که یکی از پسرانم شهید شد. فرزند شهیدم مسعود نام داشت که پنجم دی ماه سال ۱۳۴۵، در شهر قزوین به دنیا آمد و تا دوم متوسطه تحصیل کرد.
گرگاه با اشاره به ویژگیهای اخلاقی فرزند شهیدش میگوید: مسعود نابغه، آرام، خوش اخلاق، دلسوز و مذهبی بود. در خیابان پادگان به مسجد میرفت و اذان میگفت، نماز و روزهاش ترک نمیشد، دوستدار قرآنکریم و اهلبیت(ع) بود و رابطه خوبی با خواهر و برادرهایش داشت.
این مادر شهید اضافه میکند: مسعود مهربان و خوش اخلاق و اهل رفت و آمد با دوستان و فامیل بود. کمک حال خانواده بود و هر وسیلهای که نیاز بود، خریداری و تهیه میکرد. در چکش درست کردن مهارت داشت.
وی ادامه میدهد: درسش خوب و شاگرد اول بود، اما درس را رها کرد و به جبهه رفت. وقتی مسعود به مدرسه میرفت پدرش پول جیبی میداد، ایشان پولهایش را جمع کرده و سه هزار تومان شده بود. این پول آن زمان خیلی بود و کسی باورش نمیشد بچهای در این سن و سال، این مقدار پول جمع کرده باشد.
گرگاه به خاطرات رفتن فرزندش به جبهه اشاره میکند و میگوید: مسعود برای رفتن به جبهه از من اجازه گرفت، اما من مخالفت کردم و گفتم نرو، درسات خوب است بمان و ادامه تحصیل بده، پاسخ داد باید به جبهه بروم تا فرزندان کشورم راحت درس بخوانند اگر من نروم دشمن آرامش و آسایش را از کشور خواهد گرفت و رفت.
وی اضافه میکند: همچنین فرزندم پاسخ داد من دوست دارم مانند امام حسین(ع) در راه خدا و دین، جانفشانی کنم حتی اگر در این راه سرم بریده شود. با شنیدن این حرف دلم مضطرب و نگران شد.
این مادر شهید میگوید: پدر مسعود با رفتنش به جبهه مخالف بود و اعتقاد داشت باید درس بخواند و هنوز بزرگ نشده که به جبهه برود، مسعود از این مخالفت ناراحت شد، شب تا صبح گریه میکرد، یک بار به قدری اشک ریخته بود که بالش فرزندم خیس شده بود.
گرگاه ادامه میدهد: مسعود از جبهه برای خانواده نامه مینوشت و برخی مواقع برای مرخصی به خانه میآمد، آخرین باری که آمد، دیسک کمر داشتم و حالم خوب نبود، حتی اوضاع جسمیام در زمان تشییع پسرم خوب نبود، در آمبولانس روی تخت خوابیده بودم، اصلاً قادر نبودم که فرزندم را ببینم، لذا هنوز باورم نمیشود فرزندم شهید شده است.
وی از شنیدن خبر شهادت فرزندش میگوید: همانطور که گفتم دیسک کمر داشتم و حالم خوب نبود، نمیتوانستم از تختم بلند شوم، خواب دیدم مسعود به شهادت رسیده است، به اعضای خانواده خوابم را تعریف کردم و گفتند که خیره است، همان روز خبر شهادت را به خانواده داده بودند اما من مطلع نبودم. جلوی درب خانه را پرچم سیاه زده و چراغانی کرده بودند، مهمانها با چادر مشکی به منزلمان میآمدند، از رفتوآمدها متوجه شهادت پسرم شدم و اشک از چشمانم سرازیر شد.
گرگاه اضافه میکند: همسرم گفت میخواهم با آمدن پیکر مطهر فرزندم گوسفند قربانی کنم، هر آنچه اتفاق میافتاد، عین خوابی بود که دیده بودم. مسعود از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، دو سال در جبهه بود و سرانجام شانزدهم آبان سال ۱۳۶۲، در پنجوین عراق – عملیات والفجر ۴، توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. اکنون به سر مزارش میروم و با فرزندم دردودل میکنم و شفاعتم را از ایشان میخواهم.
گفتگو از زهرا محبی