مدام بیهوش میشدم و به هوش میآمدم!
در آستانه بزرگداشت هفته دفاع مقدس، سراغ خاطراتی از رشادتها، اخلاص و درایت مردانی بزرگ رفتیم که بازگویی خاطراتشان، درسهایی همچون ایثار، شهادت، وحدت، فداکاری، میهن دوستی، ایستادگی و مقاومت را میآموزد و هر انسانی را به تامل وا میدارد. این خاطرات یادآور ایستادگی قهرمانانه ملت بزرگ ایران بوده که برای همیشه ماندگار و فراموش ناشدنی است.
جانباز حسن آتشگران از جمله جوانان این سرزمین بوده که در اوج جوانی به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافته و به درجه جانبازی ۷۰ درصد نایل شده است.
وی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین میگوید: سال ۱۳۴۰ در قزوین به دنیا آمدم. فرزند هفتم خانواده بودم. در یک خانواده پرجمعیت که ۵ برادر و ۵ خواهر بودیم، بزرگ شدم. پدرم شغلش آزاد بود و کامیون داشت. خانوادهام در حوزه اقتصادی متوسط بود.
دوران کودکیام به خوبی سپری شد و دوران ابتدایی را در مدرسه رضوان - خیابان عبید زاکانی گذراندم. ناظم مدرسه رضا یزدانپناه بود که خدا رحمت کند، ایشان در حین تحصیل دانشآموزان را جمع کرده، هیئت میبردند و جلسههای آموزشی قرآنی و تربیتی برای آنها برگزار میکردند؛ لذا خاطرات خوشی از دوران ابتدایی به دلیل برگزاری این جلسهها دارم.
دوران راهنماییام در مدرسه محمدقزوینی سپری شد، با توجه به اینکه معدل تحصیلیام بد نبود رشته فنی را در دوران دبیرستان انتخاب کردم، در هنرستان صنعتی ثبتنام کردم و دیپلم برق سال ۱۳۵۷ که اوج انقلاب بود، گرفتم.
اشتیاق عجیبی برای رفتن به جبهه داشتم
زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد دفترچه آماده به خدمت را گرفتم و اردیبهشت سال ۶۰ برای انجام سربازی به جبهه اعزام شدم. ابتدای سربازیام با دورههای آموزشی در شاهرود شروع شد. بعد از پایان این آموزش، فرماندهان از تیپهای مختلف رزمی جهت تقسیم نیروها میآمدند، نیروها را انتخاب و به مکانهای مختلف اعزام میکردند. من هم برای تیپ ذوالفقار انتخاب شدم.
نزدیک یک ماه در پادگان ذوالفقار تهران بودم که بعد از آن به گیلان غرب منتقل شدم تا اسفندماه سال ۶۰ در منطقه حاجی عمران و مناطق مربوط به گیلانغرب بودم سپس به منطقه جنوب و فکه رفتم و در عملیات فتحالمبین و عملیات بیتالمقدس شرکت کردم.
از آنجایی که امام خمینی(ره) فرمودند راه کربلا از قدس میگذرد به تهران منتقل شدم و قرار بود با یک گروهان از تیپ ذوالفقار به سوریه بروم. گروهان دوم بودم که این اعزام منتفی شد و گروهان اول هم برگشت لذا دوباره به منطقه بستان برای پدافند اعزام شدم؛ که عملیات والفجر مقدماتی انجام شد. عملیات بیتالمقدس هم در انتهای منطقه جفیر بود، شرکت کردم. اردیبهشت سال ۶۲ پایان خدمت را گرفتم و سپس تصمیم گرفتم از سوی بسیج مجدد به جبهه بروم که یکی از دوستانم اصرار کرد صبر کنم و با ایشان به جبهه بروم تا کار ایشان انجام شود. اوایل تیر ماه دو نفری به جبهه اعزام شدیم.
در خیابان عبیدزاکان یک ساختمان بود که بعدها کانون رشد شد. از آنجا به جبهه اعزام شدم و خانواده من را بدرقه کردند. اشتیاق عجیبی برای رفتن داشتم. در عملیات والفجر ۴ شرکت کرده و زخمی شدم. بعد از مجروحیت متاسفانه سعادت حضور در جنگ را پیدا نکردم لذا در جهاد سازندگی واحد خدمترسانی مشغول به کار شدم.
در عملیات والفجر ۴ زخمی شدم
برای شرکت در عملیات والفجر ۴، دم غروب از مریوان راه افتادیم تا نزدیک منطقه پنجوین ارتفاعات کاریمانک، پیاده حرکت کردیم و نزدیک طلوع آفتاب در کوه پناه گرفتیم که دیده نشیم تا غروب آنجا صبر کردیم و غروب که باز هوا تاریک شد طرف ارتفاع کاریمانکا و منطقه را دشمن کامل زیر آتش گرفت.
دشمن تقریبا با توپ و هلیکوپتر وجب به وجب خاک ایران را میزد. عملیات که شروع شد شهید اسماعیلی گفت مواظب کمین باشید. گفتیم از کجا بفهمیم کمین است؟ گفت لای درختها و جنازهها را به دقت نگاه کنید. گفتم بالای درختها را میشود دید، اما جنازهها را چطور متوجه بشویم؟ گفت به هر جنازهای رسیدید با لگد بزنید. اگر زنده باشد تکان میخورد و معلوم میشود. با همین روش در یکی از جنازهها یک کمین پیدا کردیم. بالای درخت هم یک نیروی بعثی را گرفتیم.
البته روز قبل برای شناسایی منطقه رفته بودیم، اما چیزی ندیدیم یعنی تا تنگه چیزی نبود. غافل از اینکه آنها، شب از تنگه با دو و سه تا نفربر و چندین نیرو این طرف آمده بودند در حالی که اطلاعی نداشتیم. آنها منتظر بودند که کمینها خبر بدهند، نیروهای ایرانی چه زمانی میرسند که خوشبختانه موفق به گرفتن آنها شدیم.
همین طور که به سمت دشمن پیشروی میکردیم یک لحظه یکی از نیروهای بعثی چراغ قوهاش روشن شد و احساس کردیم فاصله ۱۰- ۱۵ متری از هم ایستادیم، آنها ما را دیدند و ما هم آنها را دیدیم. ما فقط با سلاح سبک بودیم و آنها با نفربر بودند که با نفربرهایشان منطقه را زیر آتش گرفتند. خیلی از بچهها آنجا زخمی و شهید شدند. در این عملیات تله خاکی بود که برخی از رزمندگان پشت آن پناه گرفتند که دو نفر از دوستانم آنجا تیر خوردند. با فرمانده و معاون گروهان تماس گرفتم که هر دو شهید شده بودند لذا با بی سیم چی تماس گرفتم. گفت مقاومت کنید تا نیرو برسد بعد دستور عقبنشینی داد. رزمندگان زخمیها را عقب کشیدند. نیروهای جدید آمدند و جایگزین ما شدند.
صبح که شد مجدد به محل عملیات رفتیم. دقیقا با فاصله دو متری رزمندگان این طرف خاکریز و دشمنان آن طرف خاکریز بودند. تقریبا دو شب بعد از این عملیات، یک گلوله توپی آمد و به تنه درخت خورد. از این اصابت، ترکش خوردم و زخمی شدم. همرزمانم مسعود زرآبادیپور سرش متلاشی و شهید شد. هادی خالقی فکاش آسیب دید. اسماعیل قاریانپور و یوسف میرزایی مثل من ترکش خوردند. من را به عقب منتقل کرده و در بیمارستان صحرایی برای مداوا بستری شدم سپس سنندج انتقال دادند. از آنجا هم به یزد منتقل کردند.
مدام بیهوش میشدم و به هوش میآمدم!
مدام بیهوش میشدم و به هوش میآمدم روز سوم یا چهارم بستری در بیمارستان یزد بود که یک اکیپ برای عیادت مجروحان آمدند، یکی از برادران گفت خوبی؟ کاری نداری؟ گفتم نه، پرستار آمد و گفت هیچ کاری نداشتی؟ گفتم نه کاری نداشتم. گفت شناختی کسانی که جویای حالت شدند، گفتم نه. گفت امام جمعه، نماینده و استاندار یزد بودند. گفتم اینها در تهران چه میکنند؟ گفت مگه اینجا تهرانه! اینجا یزد است. گفتم من در یزد هستم. گفت بله. گفتم اگر امکانش است میتوانید به آنها بگویید دوباره بیایند. بندگان خدا لطف کردند و دوباره آمدند، گفتند بله کار داشتید؟ گفتم من فکر میکردم تهران هستم. خانواده من جهت آمدن برای عیادتم مشکل دارند اگر امکان دارد من را به تهران منتقل کنید. گفت چشم حتما تهران منتقل میکنیم و این کار را انجام دادند. یک بنده خدایی آمد و گفت استاندار دستور داده شما را تهران ببریم. امروز ببریم یا فردا؟ گفتم امروز ببرید. از یزد تا تهران با آمبولانس انتقالم دادند. خاطرم است در دست اندازهای جاده بیهوش میشدم، درد میکشیدم و دوباره به هوش میآمدم. از یزد تا تهران سه تا مرفین به من زدند تا بتوانند من را آرام کنند. این روزها برایم خیلی سخت گذشت.