«از همان شبی که اولین شهید را به لوشان بردم یک سوال در ذهنم شکل گرفت. جواب آن سوال هر چه که بود نتیجه‌اش یک نهیب به خودم بود. غلامحسن! چقدر بی‌مسئولیتی! ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

چقدر بی‌مسئولیتی!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، غلامحسن حدادزادگان راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیام‌رسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانواده‌هایشان است که از خاطراتش روایت می‌کند: از همان شبی که اولین شهید را به لوشان بردم یک سوال در ذهنم شکل گرفت. جواب آن سوال هر چه که بود نتیجه‌اش یک نهیب به خودم بود. غلامحسن! چقدر بی‌مسئولیتی!. نهیب زدم کار به این پرمسئولیتی را داری انجام می‌دهی آن وقت اسم شهید یادت نمانده اولش گفتم می‌خواهی چه‌کار. همه‌چیز در بنیاد ثبت و ضبط است، اما احساس کردم این کافی نیست.

همان‌طورکه یک راننده آژانس نسبت به مسافری که سوار می‌کند چه آقا و چه خانوم - مسئولیت دارد و باید شش‌دانگ حواسش جمع باشد که چه کسی را چه ساعتی از کجا به کجا می‌برد برای من هم همین وضع بود چه فرقی می‌کرد اگر آنجا پای جنایت پلیس وسط بیاید پای راننده اتوبوس هم به میان کشیده می‌شود مگر می‌تواند بگوید من دقت نکردم ببینم چه مسافری را سوار کردم؟

در بنیاد شهید همه یک دفتر مخصوص به خودشان داشتند. مخصوصاً آقای فخار. سید رضا فخار و پدرانش از قدیمی‌های بازار قزوین بودند. سید همه را می‌شناخت. شاید تا چند پشت همه را می‌دانست. کی از کجا به کجا رسیده. چند تا بچه دارد. بچه‌هایش الان کجا هستند. شغلشان، داماد و عروس‌شان و ... او در بنیاد شهید هم همین روحیه را حفظ کرده بود همه ریز و درشت آمد و شد شهیدان را می‌نوشت.

احساس کردم من هم به همین کار احتیاج دارم. چیزی به من می‌گفت این کار دردسر زیاد دارد. باید همه چیز را جایی ثبت کنی. این دفتر می‌تواند نجات‌بخش تو باشد. حتی نجات‌بخش خانواده شهدا و بنیاد. راستش افق دیدم شامل آینده نمی‌شد. در آن‌جایی که ایستاده بودم فکر نمی‌کردم این دفتر ممکن است به‌کار تاریخ هم بیاید.

منبع: کتاب روز‌های پیام‌بری (روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده