«خدا وکیلی اگر شما‌ها مَردید پس چرا ریش ندارید؟ مگر اینجا هم تیغ و ریش‌تراش و این چیز‌ها پیدا می‌شود؟ این‌جا بود که دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از خنده روده بُر شدم! قاه‌قاه می‌خندیدم و با دست روی زانویم می‌کوبیدم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «مصطفی نجفی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

خدا وکیلی اگر شما‌ها مَردید، پس چرا ریش ندارید؟

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز مصطفی نجفی روایت می‌کند: گاهی میان صحبتم برمی‌گشتند و با تعجب به همدیگر نگاه می‌کردند. واکنش‌های احساسی آن‌ها نشان می‌داد بیشتر از آنچه وانمود می‌کردند به اوضاع‌واحوال زمینی‌ها واقف بودند. کسی که از احوالات زمینی‌ها باخبر نباشد دلیلی ندارد با شنیدن حرف و حدیثی شگفت‌زده و برافروخته شود.

دوست داشتم امتحانشان کنم. بدم نمی‌آمد به این دو فرشته آسمانی یکدستی بزنم. اگر از آدم تا آخرین انسان روی زمین را حساب کنی، مگر چند تنابنده این توفیق را دارند که بتوانند حداقل قبل از مرگ راستکی، سربه‌سر فرشته‌ها بگذارند! به هر حال به امتحانش می‌ارزید که برایشان پاپوشی بدوزم و حقه‌ای سوار کنم.

در حالی که دست‌هایم را به هم می‌مالیدم با تمارض به شرمندگی گفتم: «خیلی خب! به نظرتان بنشینیم این‌جا کمی هوا بخوریم اسباب زحمت نمی‌شود؟!» و بدون انتظار برای شنیدن جواب بسم‌الله! گفتم و روی زمین ولو شدم هر دو کمی به هم خیره ماندند و سپس مثل کودکان حرف‌شنو بغل‌دستم نشستند. ببینم می‌شود جای شما دو تا عوض شود؟ مثلاً تو بروی دست راست من و تو هم بروی دست چپ! هان؟

نفس تندی بیرون دادند و صم‌بکم یکدیگر را نگاه کردند بر اینکه سر گپ را باز کنم گفتم من همیشه فرشته‌ها را سفیدپوش با دو بال بزرگ و زیبا و چشمان سیاه تصور می‌کردم، ولی وقتی شما‌ها را دیدم چهارشاخ ماندم. نه بالی! نه عصای جادویی ستاره‌ای داری! نه هاله‌ای نورانی دور سرتان! اصلاً هیچی ندارید انگار! ...

ببینم شما فرشته‌ها مرد و زن دارید؟ هر چند صدای بم‌تان بیشتر نشان می‌دهد مرد باشید تا زن! و سپس بادی به غبغب انداختم و سرم را بیخ گوش یمین بردم. خدا وکیلی اگر شما‌ها مَردید پس چرا ریش ندارید؟ مگر اینجا هم تیغ و ریش‌تراش و این چیز‌ها پیدا می‌شود؟ این‌جا بود که دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و از خنده روده بُر شدم! قاه‌قاه می‌خندیدم و با دست روی زانویم می‌کوبیدم. هر دو از جا برخاستند و یسار گفت: «استهزا می‌کنی؟» و یمین می‌گفت: «در این‌جا خستگی معنا ندارد! ما می‌دانستیم قصدت از این حرف‌ها چه بود! پس بهتر است وقت خودت را تلف نکنی و راه بیفتی!».

منبع: کتاب مثل خواب دم صبح

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده