«وقتی رسیدیم سربازها ایستاده بودند. با هم شوخی می‌کردند فهمیدم نمی‌دانند چه خبر است. دلشان را صابون زده بودند برای تخلیه مواد غذایی. وقتی در تریلی را باز کردیم سربازها آمدند جلو. همین ‌که جعبه‌‌های تابوت شهدا را دیدند تعدادی‌شان جا خورده و شروع به گریه کردند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

گریه سربازان با دیدن تابوت‌های شهدا

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، غلامحسن حدادزادگان راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیام‌رسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانواده‌هایشان است که از خاطراتش روایت می‌کند: درافشان از کارم راضی بود. کار تمام نداشت. شهید پشت شهید! دیگر شروع شد با آمبولانس شروع کردیم به شهید بردن. یکی دو تا سه ‌تا...

در آن سال‌ها یادم می‌آید که شبی در تلویزیون یک مستند نشان ‌دادند. تصویر کودکی تازه ‌به‌ دنیا آمده را. در این مستند خارجی گوینده می‌گفت اینکه آدم از آب می‌ترسند به‌ خاطر این است که نمی‌گذاریم یا نمی‌خواهند که با آب روبه‌رو شوند. نوزاد را انداخت توی آب و بچه مادر مرده طبیعی و فطری در آب شنا می‌کرد بی ‌آنکه خفه شود.

بهار 1361 برای من چنین حکمی داشت شروع عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس جبهه‌های جنگ در این دو عملیات موفق چند مرحله‌ای وسعت زیادی داشت. هر روز پیکر جوانی بر خاک می‌افتاد و یگان‌های مسئول در گوشه گوشه این فلات بزرگ باید پیکرش را به خانواده می‌رساندند.

یک شب پیش زنگ زدند بنیاد شهید. یک نفر پشت خط گفت آقا من راننده‌ یک ماشین اسکانیای یخچال‌دار هستم برایتان مهمان آورده‌ام گفتم کجایی؟ گفت نمی‌دانم روبه‌رویم یک پمپ بنزین است آدرس که داد دیدم بعد از ولیعصر(عج) ایستاده گفتم خب آنجا که نمی‌شود بمانی صبر کن ما می‌آییم.

به آقای شهروش زنگ زدم. پرسید چند نفر هستند ‌گفتم می‌گوید پنجاه نفر. جا خورد. گفت: پنجاه نفر؟ چقدر زیاد گفتم حاجی هیچ جای این شهر جا ندارد برای این مادر مرده‌ها. شهروش گفت فقط لشکر 16 زرهی می‌شود برد. رفتم و اسکانیا را از کمربندی بلوار شهید بهشتی هدایت کردم لشکر 16. آن موقع هم خیلی تاریک بود آقای شهروش هماهنگ کرد که لشکر هم جا بدهد و هم سربازهایش برای خالی کردن ماشین بیایند کمک. وقتی رسیدیم سربازها ایستاده بودند. با هم شوخی می‌کردند فهمیدم نمی‌دانند چه خبر است. دلشان را صابون زده بودند برای تخلیه مواد غذایی.

وقتی در تریلی را باز کردیم سربازها آمدند جلو. همین ‌که جعبه‌‌های تابوت شهدا را دیدند تعدادی‌شان جا خورده و شروع به گریه کردند. گفتم آقا شهروش این‌ها گریه می‌کنند نمی‌گذارند کار کنیم می‌خواهم یک کسی باشد که دلش محکم باشد. به سربازها گفت بروند زنگ زدیم یه سری از دوستان رزمنده از محل آمدند تا این‌ها را پیاده کنیم و در سردخانه بگذاریم صبح شد.

منبع: کتاب روز‌های پیام‌بری (روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده