«در را که باز کردم عصای زیر بغلش را پنهان کرد که من نبینم. پای گچ گرفته‌اش را که دیدم نگران و مضطرب گفتم چی شده؟ گفت هیچی پایم به جایی خورده و در بیمارستان صحرایی تحت مراقبت بودم حالا که بهتر شدم آمدم خانه ...» ادامه این خاطره از شهید «علی سیم‌بر» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

تازه گچ پاهایش را باز کرده بود، اما دست از جبهه رفتن برنمی‌داشت

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «علی سیم‌بر»، بیست و هفتم فروردین ماه سال ۱۳۲۷، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش رضا و مادرش زهرخانم نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. این شهید بزرگوار به عنوان افسر ارتش در جبهه حضور یافت، سوم مهر ماه سال ۱۳۶۳، در محور اهواز- حمیدیه دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

مرضیه گلچین همسر شهید علی سیم‌بر روایت می‌کند: پسرم امید ۶ ماهه بود که به اتفاق رفتیم. رامسر، سفر خیلی خوب و پرخاطره‌ای بود از سفر که برگشتیم عازم جبهه شد. آن روز‌ها وقتی جبهه می‌رفت حداقل یک هفته بعد تماس می‌گرفت و ما را در جریان سلامتی‌اش قرار می‌داد، ولی این بار یک هفته و حتی بیشتر گذشت، ولی خبری از او نشد.
حسابی نگران شده بودم که یک روز زنگ زد در حالی که صدایش خیلی ضعیف بود و حالش به هم ریخته بود. گفت چی شده چرا مثل همیشه نیستی؟ گفت سرما خورده‌ام گفتم چرا دیر تماس گرفتی؟

گفت شرایط مهیا نبود که تماس بگیرم و فعلاً تا مدتی هم نمی‌توانم تماس بگیرم نگران نباشید هر وقت که امکان داشت تماس خواهم گرفت.
تقریباً بیست روز از این تماس گذشته بود که با آمبولانس آوردنش در خانه. در را که باز کردم عصای زیر بغلش را پنهان کرد که من نبینم. پای گچ گرفته‌اش را که دیدم نگران و مضطرب گفتم چی شده؟ گفت هیچی پایم به جایی خورده و در بیمارستان صحرایی تحت مراقبت بودم حالا که بهتر شدم آمدم خانه.

وارد خانه که شد بعد از کمی صحبت گفت که پایش در عملیات تیر خورده و طی این مدت مجروح بوده که نتوانسته به خانه بیاید. حدود یک ماه و نیم در خانه بستری بود. گچ‌های پایش را که باز کردند. گفت من باید بروم و خودم را به واحد معرفی کنم. گفتم تو تازه گچ پاهایت را باز کردی و هنوز نمی‌توانی خوب راه بروی، بگذار یک مدت بگذرد و بهتر شوی و بعد برو.

گفت الان اصلاً وقت این حرف‌ها نیست. آن‌جا بچه‌ها دارند ایثار و و جان‌فشانی می‌کنند و شدیداً به نیرو نیاز دارد نیاز است آن‌وقت من بروم چه بگویم بگویم پایم درد می‌کند و نمی‌توانم راه بروم؟ من شرمم می‌آید که این‌ها را بگویم من باید بروم. ما هم تسلیم شدیم و ایشان هم بلافاصله آماده شد و برگشت جبهه.

منبع: کتاب چشم در چشم

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده