نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - برشی از کتاب
برشی از کتاب (1)/ همسر شهید «صلبی»:
نوید شاهد - «اسماعیل برای رفع مشکل مالی پدرش به من گفت اگه تو راضی می‌شوی این پول فرش رو بدیم به پدرم تا کارش راه بیفتد. من هم با جان و دل قبول کردم، اما برق چشم‌های اسماعیل آن روز از زرق‌وبرق هزار فرش برایم شیرین‌تر بود.»
کد خبر: ۴۹۵۷۶۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۰/۲۰

نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "گفته‌هایی از اسارت"، روزهای سخت و غم انگیز اسارت را روایت می‌کند، که می‌خوانیم: «آتش سنگین دشمن برای مقابله با حمله رزمندگان ما، تلفات زیادی را بر نیروهای ما وارد ساخت اما آن شب تا صبح درگیری ادامه پیدا کرد، در جبهه‌ای که ما حمله را شروع کرده بودیم، پیشروی ادامه داشت طوری که پاسگاه زید را هم پشت سر گذاشته و به طرف مرز ایران و عراق جلو می رفتیم در طول مسیر چند تن از نیروهای عراقی را نیز به اسارت گرفته و به پشت جبهه انتقال دادیم.»
کد خبر: ۴۸۱۷۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۳۱

برش سوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: من آداب مردونگی و غریب نوازی رو توی این جمع ندیدم. فریدون نتوانست به چشم‌های یداله نگاه کند؛ اما باید جوابش را می‌داد. کمرش را کمی راست کرد؛ تسبیح بلندش را چرخاند و گفت: بازی بازی، با ... با ... ریش من هم با ... بازی؟ تو که نه ریش داری و نه سبیل! بهت نمیاد که گُنده تر از دهنت حرف بزنی.
کد خبر: ۴۸۰۶۴۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۱۲

مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" می‌گوید: حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آن‌ها، خودش را پشتم قایم می‌کرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریش‌ریش شد. چشم‌هایم را بستم. یک‌دفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد می‌زد. - حمید! حمید بلند شو. ... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد زنجان مشاهده کنید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۵

برش دوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟...ادامه این مطلب را در نوید شاهد زنجان دنبال کنید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۳

کریم محمد علیزاده هوشیار در کتاب «سیزده هزار گلوله» می گوید: کمبود آتش بود. از فرمانده محور جنوبی که فرمانده لشگر ۱۶ بود و فرمانده توپخانه لشگری آن، سرهنگ هوشیار، قبل از عملیات پرسیدم: شما چقدر مهمات دارید؟، گفت: خیلی کم... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۲۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۲

کتاب «سیزده هزار گلوله»؛ حاوی خاطرات کریم محمد علیزاده هوشیار جزو ارتشی‌ها که اهل تبریز بود و در زنجان اقامت داشت، است.
کد خبر: ۴۷۷۳۸۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۸

نوید شاهد برشی از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی را منتشر کرد.
کد خبر: ۴۷۷۳۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۸

در قسمتی از کتاب تو هنوز اینجایی که همسر شهید "حسین امینی اُمشی" روایت می کند، می خوانید: «حسین به همراه نیروهای دیگر آن شب در پایگاه ماندند، مناجات آقاامیرالمومنین را خواندم. گفتم:«خداوندا تو می‌دانی» که من با جهاد مخالفتی ندارم،اما آن احساس عجیب، آن بی‌قراری و آن ندای غریب مرا رها نمی‌کرد.»
کد خبر: ۴۷۷۳۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۷

برشی از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی منتشر شد.
کد خبر: ۴۷۶۳۲۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۱

نوید شاهد زنجان برشی از کتاب "جرعه آخر" را با هدف آشنایی علاقه‌مندان با محتوای این اثر منتشر کرد.
کد خبر: ۴۷۶۳۲۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۴

برشی از کتاب؛
بی‌اختیار صحنه‌ دردناک قیامت برای‌مان تجسّم یافت که زن و کودک، پیر و جوان چگونه می‌گریزند، امّا این بار نه از عذاب فراگیر الهی، بلکه از تجاوز خیانت‌پیشگان هم‌وطنی که در دامن دشمن بودند و با آخرین سلاح‌های پیشرفته برای فتح رؤیا‌ها و آرمان‌های پوچ و وعده داده شده‌ استکبار جهانی و صدام به وطن و ملّت خود حمله و خیانت کرده بودند.
کد خبر: ۴۷۵۷۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۶

برشی از کتاب؛
آماده‌ عقب‌نشینی شدیم. تشنگی و گرسنگی تأثیر خود را گذاشته و نای حرکت را از ما گرفته بود. کلاه آهنی اختیار سر و گردنم را در دست گرفته بود و آن را به هر طرف که می‌خواست، کج می‌کرد. دیگر توان نگه داشتن سر را نداشتم. به نظر می‌آمد که کلاه آهنی ۱۰۰ کیلو شده است. یک نفر داد می‌زد: «زخمی‌ها را جا نگذارید؛ اسلحه‌ها را جا نگذارید...»
کد خبر: ۴۷۵۷۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۶

معرفی کتاب؛
کتاب " مرصاد" بر اساس خاطرات رزمندگان اسلام از عملیات مرصاد توسط علی رستمی تهیه و تدوین شده است.
کد خبر: ۴۷۵۵۶۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۴

دستم را زیر رد نوری تکان می دادم که از لای در روی فرش افتاده بود. گرد و خاک توی نور پرواز می کرد. صدای خالد، پسر همسایه ی روبروی ما و بچّه ها از کوچه می آمد. صورتم را از پنجره ی رو به حیاط بیرون بردم. باد گرم توی صورتم خورد. صدای قابلمه و قاشق از توی آشپزخانه می آمد.
کد خبر: ۴۶۸۲۳۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۸/۳۰