یقینا من به آرزوی بزرگ خویش رسیده‌ام و حضرت صاحب‌الزمان(عج) را زیارت می‌کنم، به سختی حواسم را جمع کردم و با مِن و مِن پرسیدم که شما کی هستید؟ و پاسخ شنیدم:... ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
تََوَهُّم
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز سرافراز عمران ثقفی، متولد بیستم تیر ماه 1344 است که اولین بار در سن 15 سالگی با دستکاری شناسنامه‌اش قدم به جبهه گذاشته است. وی در عملیات‌هایی از جمله فتح‌المبین، رمضان، خیبر و همچنین فتح جزیره مجنون حضور داشته است.
این جانباز بزرگوار در عملیات فتح‌المبین هفتم فروردین ماه سال 1361 بر اثر برخورد با مین و موج انفجار به جانبازی 30 درصد نایل شده است.
جانباز سرافراز عمران ثقفی:
برایتان گفته‌ام که چه سختی‌ها در پاسگاه زید داشتیم. خوراک‌مان ظهرها اکثرا ساچمه پلو یا بهتر بگویم ماش و برنج بود که از ترس ایجاد شده اسهال در بچه‌ها، از یک کیلومتری روغن هم رد نمی‌شد.
در این اعزام علاوه بر علی‌اکبر، هوشنگ و سید مصطفی، آقای سید امیر حصاری – که برادرش به دست منافقین به شهادت رسیده بود – نیز حضور داشت و با ما دم خور بود چرا که او هم مدتی در حزب رفت و آمد داشت و با هم آشنا بودیم.
مرداد ماه بود و گرمای کویری بیداد می‌کرد. از صبح تا نزدیک غروب لباس‌مان از شدت گرما خیس بود و شب هنگام سرمای کویری تا مغز استخوان‌مان رسوخ می‌کرد.
داخل سنگرها هم، با اینکه سایه بود، ولی به خاطر رطوبتی که به وجود می‌آمد، شرجی می‌شد و تحملش غیرممکن بود. به همین دلیل روزها هر کسی به دنبال سایه‌ای بود تا در آنجا کمی استراحت کند.
چند نفر زیر تانکرهای خالی از آب دراز می‌کشیدند بقیه هم در زیر خودروها و تانک‌ها برای خود جایی پیدا می‌کردند، زیرا آفتاب مستقیما می‌تابید و به غیر از زیر خودروها سایه‌ای ایجاد نمی‌شد. زمانی که طوفان شن به پا می‌شد خیال‌مان از سوی دشمن آسوده بود.
چرا که بیش از یک قدمی خود را کسی نمی‌توانست ببیند. دانه‌های ریز شن کویر همچون جرقه‌های آتش به صورت و جاهایی از بدن‌مان که حفاظ نداشت برخورد می‌کرد و جای آن به شدت می‌سوخت.
منظورم از بیان سختی‌ها ایجاد حال و هوای محل برای خوانندگان است، آن روز، آقای امیر حصاری، هنگام نماز صبح داد و بیداد راه انداخت و با آقای نقدلو که در آن زمان یک بسیجی بود و اکنون یکی از سپاهیان محترم است، دعوا می‌کرد.
من که فرمانده دسته بودم سریع در محل حاضر شدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است ولی برای بیان ماجرا لازم است نکته‌ای را متذکر شوم.
ما شب‌ها آب نداشتیم و به همین دلیل برای نماز صبح روی ریگ‌زار تیمم می‌کردیم. آن روز آقای حصاری از خواب بیدار شده بود و برای اینکه خواب از سرش نپرد، چشم بسته تیمم کرده و به نماز ایستاده بود.
آنگونه که خودش تعریف می‌کرد در حال قنوت در آن طرف خاکریز کسی را می‌بیند که به آرامی می‌نشسته و بلند می‌شده است. با حال و هوایی که در جبهه‌ها حاکم بود پیش خود فکر می‌کند که حضرت صاحب‌الزمان(عج) را زیارت کرده است.
بقیه را از زبان خودش بشونیم بهتر است. زبانم به لکنت افتاده بود. پاهایم به شدت می‌لرزید و ایستادن را برایم مشکل کرده بود.
آخر در آن طرف خاکریز در زمانی که از وجود دشمن خبری نیست، چه کسی می‌توانست حضور داشته باشد. یقینا من به آرزوی بزرگ خویش رسیده‌ام و حضرت صاحب‌الزمان(عج) را زیارت می‌کنم. به سختی حواسم را جمع کردم و با مِن و مِن پرسیدم که شما کی هستید؟ و پاسخ شنیدم: نقدلو!!
آقای حصاری هر چه از دهانش درآمده بود نثار آقای نقدلو کرده بود. آقای نقدلوی بیچاره هم می‌گفت که من تقصیری ندارم و بعد از نماز صبح می‌خواستم که قدری ورزش کنم، ولی لابد برای آنکه ریا نشود در آن سوی خاکریز به نرمش پرداخته بود.
منبع: کتاب هوشنگ، مجموعه خاطرات جانباز سرافراز عمران ثقفی
مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده