گریه نمی‌کردم. ولی در دلم آشوبی به پا بود که نگو! مادرم آنقدر در مدرسه ماند تا کلاس‌بندی ما مشخص شد و پشت نیمکت‌ها نشستیم. آن روز نتوانستم حواسم را جمع کنم و مدام... آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «رقیه صفری» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
دلم آشوبی به پا بود که نگو!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه رقیه صفری، شانزدهم مرداد 1337 در شهر قزوین به دنیا آمد، وی در دامان والدین متدینی به نام‌های معصومه رضازاده و قهرمان صفری بزرگ شد، مادرش خانه‌دار و پدرش معمار بود، تا دوم دبیرستان درس خواند و سپس به دنبال کلاس‌های مختلف هنری مانند یادگیری خیاطی رفت.وی همچنین بعد یک سال شرکت در کلاس‌های خانم مشتاقی و فعالیت در بسیج وارد هلال احمر شد، کمکهای اولیه را فرا گرفت، سپس به درمانگاه پاکروان رفته و ضمن یادگیری عملی کمکهای اولیه، تزریقات و پانسمان همان جا مشغول کار و فعالیت شد و با آغاز جنگ نیز در سالن ورزشی تختی اهواز، بیمارستان شهید کلانتری مشغول خدمت‌رسانی به مجروحان و بیماران شد.
خاطره رقیه صفری از زنان امدادگر استان قزوین:
با فرا رسیدن هفت سالگی قدم به مدرسه عصمت واقع در خیابان سپه نهادم. در اولین روز مدرسه لباس فرم آبی روشنم را پوشیدم. این پیراهن از جلو پیلی داشت و از کمر ساسون می‌خورد.
من لباس خود را با جوراب شلواری می‌پوشیدم و روسری سر می‌کردم. کسانی که حجاب نداشتند با جوراب کوتاه می‌پوشیدند و روی سرشان تل یا روبان سفید می‌بستند.
آموزگاران به افراد محجبه بهای کمتری می‌دادند. خودشان کت دامن یا کت و شلوارهای اتوکشیده رنگی به تن داشتند و به آرایش مو و صورت خود بسیار می‌رسیدند. من در این دوره معلمی نداشتم که حجاب داشته باشد.
خلاصه روز اول به اتفاق مادرم راهی مدرسه شدم. گریه نمی‌کردم. ولی در دلم آشوبی به پا بود که نگو! مادرم آنقدر در مدرسه ماند تا کلاس‌بندی ما مشخص شد و پشت نیمکت‌ها نشستیم. آن روز نتوانستم حواسم را جمع کنم و مدام از پنجره بیرون را می‌پاییدم که مادرم را ببینم.
در مدارس ابتدایی گروهی به نام «پیش‌آهنگ» داشتیم که در مراسم، اعیاد و روزهای خاص، لباس فرم می‌پوشیدند و پرچم به دست سرود می‌خواندند. من دوم ابتدایی بودم که عضو این گروه شدم. سی نفری می‌شدیم که همگی لباس‌های یکدست به تن می‌کردیم.
یک روز ما را به سبزه‌میدان بردند. دانش‌آموزان تمامی مدارس قزوین نیز آمده بودند. سبزه‌میدان جای سوزن انداختن نبود. من در صف اول مقابل بنای چهل‌ستون ایستاده بودم. مطابق دستور مدیر موقع عبور شاه، پرچم‌ها را بالا گرفتیم و تکان دادیم. سرود ملی هم پخش می‌شد.
شاه در یک اتومبیل لوکس کروک ایستاده بود. برای ما دست تکان داد به آهستگی به همراه عده‌ای افراد مسلح و محافظ از مقابلمان عبور کرد و دور شد.
مادرم در جشن نه سالگی‌ام به مناسبت فرا رسیدن سن تکلیف، یک چادر سفید گل‌دار به من هدیه داد و بعد از آن پدر هر صبح با ناز و نوازش مرا بیدار می‌کرد و می‌گفت:«باید کم‌کم عادت کنی که صبح‌ها نماز بخوانی!».
او در ماه رمضان نیز خطاب به من و برادران کوچکم سفارش می‌کرد. «تا ظهر روزه کله گنجشکی بگیرید که برایتان عادت شود.» و ما را تشویق به روزه‌داری و ادای نماز اول وقت می‌نمود.
منبع: کتاب رقیه صفری خاطرات زنان امدادگر استان قزوین
مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده