یا حرف بزن، یا اینکه میکشمت!
يکشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۱۴
وقتی خیلی عصبانی میشد با کابلی که در دستش بود بر سر، صورت و بدنم میزد و همچنین شیئی را که من تصور میکردم اسلحه است در قسمت شقیقه من میگذاشت و میگفت یا حرف بزن یا میکشمت.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، زنده یاد، آزاده سرافراز و جانباز یزدانبخش سیاهکالیمرادی، سال 1342 در روستای سنبلآباد از توابع منطقه رودبار الموت قزوین در خانوادهای متدین به دنیا آمد.
وی بعد از گذراندن تحصیلات متوسطه در دانشگاه شهید بهشتی تهران رشته حقوق مشغول به تحصیل شد، سال 1366 برای گذراندن طرح دانشجویی، 6 ماه به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام و در رستهی ستادی دفتر قضایی قرارگاه رمضان، مشغول به کار شد.
مرداد ماه سال 67 در قالب نیروهای غیرمنظم در خاک عراق رفتوآمد داشته و وضعیت موجود نیروها و امکانات را بررسی و گزارش میکرد، 5 مهر ماه همین سال در ارتفاعات مشرف به شهر اشنویه پس از مجروحیت از ناحیهی پا به اسارت دشمنان بعثی درآمد.
وی سرانجام پس از طی دوران پر فراز و نشیب اسارت در 20 شهریور ماه سال 69 برگ آزادی امضا و روانه ایران میشود، بعد از سه ماه ازدواج میکند و صاحب دو دختر و یک پسر میشود.
آزاده سرافراز و جانباز یزدانبخش سیاهکالیمرادی سرانجام در بیستم آذر ماه سال 1388 بر اثر بیماری قلبی دار فانی را وداع گفت.
خاطره زندهیاد، آزاده سرافراز و جانباز یزدانبخش سیاهکالیمرادی:آخرین نفر من بودم که برای بازجویی بردند، یک نفر مرا با دست و چشم بسته تا جلوی اطاقی برد و بعد درب را باز و مرا وارد اطاق کرد و خودش برگشت.
مدت خیلی کوتاهی اتاق ساکت بود تا اینکه فردی به زبان فارسی از من خواست که به نزد او بروم و کنار دیوار بایستم بعد شروع کرد از من سوال کردن که حین سوالات متوجه شدم یک نفر دیگر هم غیر از بازجوی من در اتاق حضور دارد.
سوالات از من بسیار زیاد و به اصطلاح فنی و نظامی بود از من راجع به تعداد پل، نیروها، سلاحها، انبار مهمات و فرماندهان سوال شد.
به خاطر دارم در ضربات اولی که مرا میزد سوال کرد که آیا تو حرس هستی یا نه، که من نمیدانستم معنی حرس چیست و براساس معنوی لغوی آن تصور میکردم که میپرسند آیا تو نگهبان بودی یا نه که من هم جواب میدادم نه و راجع به انواع سلاحها هم پرسیدند که من گفتم اصلا چیزی نمیدانم و وقتی سوال میکردند آیا کاتیوشا و یا مینی کاتیوشا و یا خمپاره داشتید یا نه و به چه تعدادی؟
من پاسخ دادم من نمیدانم این سلاحهایی که شما میگویید چی هستند ولی یک نوع اسلحهای را در بین راه دیدم که روی زمین میگذاشتند و چیزی داخل آن میانداختند و از این سلاحها در کنار جادهها دیدم و نمیدانم اسمش چه بود.
با اینگونه پاسخها تمام سعیام این بود که راجع به مسایل نظامی چیزی را فاش نکرده و اذهان بازجوها را منحرف کنم.
بازجوی استخباراتی وقتی دید من جواب درست به او نمیدهم شروع به زدن من کرد سیلی بسیار محکمی از روبرو مرا میزد و وقتی خیلی عصبانی میشد با کابلی که در دستش بود بر سر، صورت و بدنم میزد و همچنین شیئی را که من تصور میکردم اسلحه است در قسمت شقیقه من گذاشت و گفت یا حرف بزن یا میکشمت.
واقعا صحنه عجیبی بود، زیرا من تا آن لحظه اطلاعات مفیدی به آنها نداده بودم و اگر اطلاعاتی به آنها میدادم آنها مصرتر و سختتر شده و تشویق میشدند که نهایت تلاش خود را برای گرفتن اعتراف با استفاده از خشونت و شکنجه بنمایند.
و از طرف دیگر هم فکر میکردم که اگر قرار است اینها مرا بکشند، چه اطلاعات بدهم یا ندهم آنها کار خودشان را خواهند کرد پس چه بهتر اسرار را حفظ نمایم.
در حال بازجویی از من، اسم چند نفر از نیروهای قرارگاه را سوال کردند که من یکی از آنها را گفتم میشناسم و نام آقای عباسی مسوول معاونت نیروی قرارگاه را بردم و راجع به افراد دیگر گفتم نمیشناسم که همین امر آنها را بسیار عصبانی کرد به نحوی که ضربهای به پشت گردن من با دست زد که من یک لحظه کنترلم را از دست دادم.
ضمن اینکه قبل از آن هم با سیگار گلویم را سوزاند به طوری که به زمین افتادم و چند لحظهای متوجه اوضاع و احوال اطراف خودم نبودم.
در این حال چشم بندم زیر افاد و توانستم برای چند لحظه قیافه منحوس بازجوهای خودم را ببینم که یکی از آنها سبیلهای کلفتی داشت و هر دو لباس نظامی داشتند و در همان لحظه فهمیدم چیزی که به عنوان اسلحه با آن مرا تهدید به مرگ میکردند کابلی بود که در دست یکی از بازجوها قرار داشت.
در آن لحظات هنگامی که بازجوها دیدند حال من وخیم شد یکی از آنها جلوی در رفت و تقاضای آمبولانس کرد که از آن لحظات به بعد فشار جسمی روی من و کتک کمتر شد تا اینکه بالاخره بازجویی من تمام شد.
در حالی که هنوز بدنم احساس درد میکرد و زخم پایم نیز آزارم میداد و از همه بدتر تشنگی مفرطی که داشت مرا از پای در میآورد،
به هر حال پس از اینکه اظهارات مرا که براساس میل خودشان یادداشت میکردند تمام شد و سوالاتشان به اتمام رسید یکی از آنها به من کمک کرد تا از اطاق بیرون بروم و با همان وضعیت مرا پیش دوستان دیگرم آوردند.
چند لحظه بعد یک ظرف برنج با خورشت بادمجان برای من آوردند که من به لحاظ شدت تشنگی با اینکه ساعت حدود 4 بعدازظهر بود نمیتوانستم غذا بخورم و تقاضای آب کردم که یک پارچ آب گرم آوردند که من با عجله و سرعت تمام یک پارچ آب را خورده و چند لقمه با دست از آن برنجها هم خوردم که باز در اثر تشنگی و گرمای زیاد نمیتوانستم غذا بخورم.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما