اعلامیهها لو رفت!
شنبه, ۰۲ شهريور ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۲۴
سربازها شروع به پچپچ کردند و وقتی دیدند من حسابی ترسیدهام، گفتند: اینا چیه؟... راستشو بگو!... و من هم حقیقت ماجرا را - که در ظاهر حمل بار و در باطن انتقال و پخش اعلامیهها است – گفتم!...
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید ابوالفضل خوئینی، هشتم آذر ۱۳۳۳، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش رضا، فروشنده بود و مادرش زهرا نام داشت، تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، بیست و هشتم دی ۱۳۵۹، در میمک توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خاطره محمد ملکینژاد دوست شهید ابوالفضل خوئینی:
با توجه به فعالیت گستردهای که ابوالفضل در توزیع اعلامیهها داشت، یک بار تعریف میکرد که تعداد زیادی اعلامیه را داخل لوازم خانگی، در کامیونم جاسازی کرده و عازم مازندران بودم. نیمههای شب سرد زمستانی، به ورودی شهر آمل رسیدم. در محل ایست و بازرسی، سربازها خودروام را متوقف کردند.یکیشان پرسید: بارت چیه؟ من هم نشان دادم و گفتم: لوازم خانگیه... از کار خونه برای مغازهدارا میبرم.
فرماندهی آنها که به من و بارم مشکوک شده بود، به سربازها دستور داد وسایل کامیون را کاملاً بازرسی کنند و اگر مشکوکی دیدند، گزارش دهند.
تعدادی سرباز وارد کامیون شده و همهی وسایل را زیر و رو کردند. دقایقی گذشت؛ اما چیزی پیدا نکردند. فرماندهی آنها – که تقریباً ناامید شده بود- به سربازها گفت: شما ادامه بدید... و خودش با خودرویی که منتظرش بود، رفت.
او که رفت، چند دقیقه بعد، سربازها اعلامیهها را پیدا کردند و پایین آوردند. اعلامیهها زیاد بود و من هم از عاقبت کار حسابی ترسیده بودم.
سربازها که از خودرو پیاده شدند، با هم شروع به پچپچ کردند و وقتی دیدند من حسابی ترسیدهام، گفتند: اینا چیه؟ ... راستشو بگو!... و من هم حقیقت ماجرا را- که در ظاهر حمل بار و در باطن انتقال و پخش اعلامیهها است – گفتم!
سربازها وقتی حرفها مرا شنیدند، با من همراه شدند و گفتند: شانس آوردی فرمانده رفت؛ وگرنه بیچاره شده بودی!! آنها گفتند: اگه الان بخوای این اعلامیهها رو با خودت ببری، امکان داره دوباره جلوتر بگیرن و ماشینو بگردن و پیداشو کنن و برای ما مشکلساز بشه!... پس باید نابودشون کرد.
این را گفتند و همه دور آتشی که در هوای سرد زمستان درست کرده بود، جمع شدند و اعلامیهها را یکی یکی در آتش انداختند و پس از اتمام آنها، مرا آزاد کردند و اجازه دادند وارد شهر آمل شوم.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما