خداحافظی از پسرم برایم سخت بود
يکشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۲۷
سوار اتوبوس شد و رفت، ولی انگار قلبم را هم با خودش میبرد. هنوز گیج رفتنش بودم که فقط چند روز بعد، خبر شهادتش را آوردند...
به گزارش نوید شاهد
استان قزوین، شهید علیاکبر یونسی، یکم تیر ۱۳۴۷ در روستای گرگین از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش قدمعلی، کشاورز بود و مادرش خانمستاره نام داشت و تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به پهلو شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خانمستاره چوپان، مادر شهید علیاکبر یونسی:
علیاکبر پانزده ساله بود که اصرار میکرد من میخواهم به جبهه بروم و من هم میگفتم:"الان زود است و هر موقعی که وقتش شد میتوانی به سربازی بروی."یک روز آمد پیشم؛ مثل همیشه نبود و اصرار زیادی میکرد که به جبههها برود اما باز هم دلم راضی نمیشد و اجازه هم ندادم.
راستش هر وقت پسرم میگفت که من میخواهم بروم قلبم میافتاد و هیچ طوری راضی نمیشدم تا اینکه یک روز رفته بودم نانوایی، اما وقتی برگشتم دیدم نیست. هر چه گشتم پیدایش نکردم تا اینکه برادرش آمد و گفت:"علیاکبر رفت قزوین خانهی دوستش که با هم بروند جبهه."
برادرش که این را گفت، اصلا نفهمیدم که خودم را چطوری به خانهی دوست علیاکبر رساندم، در را که زدم دوستش در را باز کرد و گفت: "علیاکبر خوابیده". نفس راحتی کشیدم و رفتم داخل خانه و منتظرش ماندم تا بیدار شود.
بیدار که شد کلی جا خورد، ولی چیزی نگفت. چند ساعت بعد گفت: "من میخواهم برم سپاه کار دارم." گفتم:"باشد" و بعد خودم هم دنبالش رفتم.
جلوی در سپاه منتظرش بودم که گفتند بچهها رفتند مسجدالنبی(ص)،که بلافاصله خودم را به مسجد رساندم و دیدم سوار ماشین شده و کتابی هم در دستش است که یه جورایی جلوی صورتش را گرفته بود.
نگاهش که کردم حال بسیار پریشانی داشت. تا چشماش به من افتاد از اتوبوس پیاده شد و با من خداحافظی کرد.
وقتی خداحافظی میکرد دیگر حال قبلیام را نداشتم، انگار تمام دست و پا و زبانم قفل شده بود. بالاخره سوار اتوبوس شد و رفت، ولی انگار قلبم را هم با خودش میبرد. هنوز گیج رفتنش بودم که فقط چند روز بعد، خبر شهادتش را آوردند.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما