قیافهاش را شناختم، همسرم بود
پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۴۰
آلبوم اول را که دیدم عکس همسرم در آن نبود وقتی در حال دیدن آلبوم دوم بودم عکس شهیدی را دیدم که بادگیر سورمهای تنش بود و از پایین تنه زخمی شده بود. قیافهاش را شناختم، همسرم بود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمود محمدقاسمی، دوم شهریور ۱۳۴۱ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش حسن، کشاورز بود و مادرش ساراخاتون نام داشت، تا دوم راهنمایی درس خواند، جهادگر بود، سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، دهم اردیبهشت ۱۳۶۵در فاو عراق به شهادت رسید و اثری از پیکرش به دست نیامد.
کبری آقاعلی همسر شهید محمود محمدقاسمی:
ماه رمضان بود که خبر شهادت همسرم را به پدر و مادرش داده بودند ولی گفته بودند که پسر شما مفقود شده است، آنها این خبر را از من پنهان میکردند و هر وقت که من به منزل انها که در طبقه بالای منزلمان بود میرفتم، میدیدم که انها گریه میکنند.
یک بار صبرم تمام شده بود پرسیدم: مگر چه شده که همه شما گریه میکنید؟ و آنها هم پس از اندکی گفتند که همسرم شهید شده است. این خبر را که شنیدم، حالت سرگیجه پیدا کرده، به دیوار چسبیدم و از حال رفتم، بعد از نیم ساعت تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است.
ولی هنوز هم انتظار تمام نشده و در ثانیه ثانیههای زمان منتظرش هستم. آن روزها گذشت و ۱۰سال بعد از شهادتش خبر آوردند که او شهید شده است و آلبومهایی را در اختیار ما قرار دادند و گفتند که این عکس جنازههای شهداست.
آلبوم اول را که دیدم عکس همسرم در آن نبود وقتی در حال دیدن آلبوم دوم بودم عکس شهیدی را دیدم که بادگیر سورمهای تنش بود و از پایین تنه زخمی شده بود. قیافهاش را شناختم، همسرم بود.
وقتی که عکس را به پدر همسرم نشان دادم قبول نکرد که عکس فرزندش است و گفت پسر من زنده است و حتی راضی نشد پیکرش را ببیند و من هم فقط با عکسش وداع کردم و به ناچار پیکرش را به تهران منتقل کرده و در بهشت زهرا به خاک سپردند.
تا امروز هم سر مزارش نرفتهام و پسرم هم از ترس اینکه مبادا من بروم آنجا و گریه و بیتابی کنم، هیچگاه اجازه رفتن به من نمیدهد، ضمن اینکه هنوز هم منتظرش هستم.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
یک بار صبرم تمام شده بود پرسیدم: مگر چه شده که همه شما گریه میکنید؟ و آنها هم پس از اندکی گفتند که همسرم شهید شده است. این خبر را که شنیدم، حالت سرگیجه پیدا کرده، به دیوار چسبیدم و از حال رفتم، بعد از نیم ساعت تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است.
ولی هنوز هم انتظار تمام نشده و در ثانیه ثانیههای زمان منتظرش هستم. آن روزها گذشت و ۱۰سال بعد از شهادتش خبر آوردند که او شهید شده است و آلبومهایی را در اختیار ما قرار دادند و گفتند که این عکس جنازههای شهداست.
آلبوم اول را که دیدم عکس همسرم در آن نبود وقتی در حال دیدن آلبوم دوم بودم عکس شهیدی را دیدم که بادگیر سورمهای تنش بود و از پایین تنه زخمی شده بود. قیافهاش را شناختم، همسرم بود.
وقتی که عکس را به پدر همسرم نشان دادم قبول نکرد که عکس فرزندش است و گفت پسر من زنده است و حتی راضی نشد پیکرش را ببیند و من هم فقط با عکسش وداع کردم و به ناچار پیکرش را به تهران منتقل کرده و در بهشت زهرا به خاک سپردند.
تا امروز هم سر مزارش نرفتهام و پسرم هم از ترس اینکه مبادا من بروم آنجا و گریه و بیتابی کنم، هیچگاه اجازه رفتن به من نمیدهد، ضمن اینکه هنوز هم منتظرش هستم.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما