من اگر بمیرم از جبهه برنمیگردم
شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۰۷
«لحظهای که رجبعلی از شیشه ماشین بیرون پرید. او را دیدم که به زمین خورد، مثل یک تکاور چند بار غلت خورد و به درون جدول کنار خیابان افتاد. وقتی پایین آمدیم رجبعلی را ندیدیم اما صدایش را شنیدم که میگفت: به فرمانده بگویید من اگر بمیرم از جبهه برنمیگردم ...» ادامه این خاطره از زبان همرزم شهید «رجبعلی کاظمیوناشی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید رجبعلی کاظمیوناشی، بیست
و هفتم شهریور ۱۳۵۰ در روستای عربآباد از توابع شهر کرج به دنیا آمد،
پدرش رستمعلی و مادرش زیبا نام داشت و تا دوم راهنمایی درس خواند. این شهید
بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، بیست و یکم فروردین ۱۳۶۶ در شلمچه
بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد و مزار او در گلزار شهدای شهر آبیک قرار
دارد.
من اگر بمیرم از جبهه برنمیگردم
سال
1362 که دانشآموز سال دوم راهنمایی بودم همراه چند تن از دوستانم که از
جمله آنها همکلاسیم شهید رجبعلیکاظمیوناشی بود به جبهه میرفتیم و شرایط
سنی و جسمانی ما مناسب جبهه جنگ با آن همه سختیها و خطر آتش نبود.
اما،
ما از حضرت علیاکبر حسین(ع) و قاسمابنالحسن(ع) الگو گرفته بودیم و جان
ناقابل خود را برای دفاع از اسلام در طَبَق اخلاص قرار داده بودیم.
وقتی
با دوستانمان از پادگان 21 حمزه تهران حاضر شدیم برای سازماندهی در میدان
صبحگاه بزرگ پادگان تجمع کردیم. همه نیروها در گردانها و گروهانها
سازماندهی شدند و حدودا 20 الی 30 نفر به دلیل کوچک بودن بیش از حد جدا
کردند از جمله این افراد من، ایرج آموخت(شهید)، حکمت روستاپیشه(آزاده)،
بهمن بیگزاده(جاویدالاثر) و تعدادی دیگر که از نیروهای قزوین بودند.
هر
چه گریه کردیم نشد، التماس کردیم نشد، فرمانده بسیار سختگیر بود. میگفت:
جبهه جای بچهها نیست، میدان جنگ و نبرد است و خیلی خیلی سخت است، باید
رزمندگان دارای شجاعت و قدر قامت مورد قبول باشند و ما هم گوشمان به این
حرفا بدهکار نبود.
تا اینکه فرمانده خوشروی
سختگیر، ما را به زور سوار بر مینیبوس کردند تا به خانههایمان برگردانند.
داخل ماشین گریه میکردیم. مینیبوس هر لحظه به در پادگان نزدیکتر میشد.
من در صندلی آخر نشسته بودم و با چشمان اشکآلود به رزمندگان در پادگان
نگاه میکردم و غبطه میخوردم.
شهید رجبعلی من را
صدا زد و گفت: عباس من یک نقشه دارم اگر آن را عملی کنیم میتوانیم نظر
فرمانده را عوض کنیم و به جمع دیگر برادران بسیجی بپیوندیم. من قبول کردم،
گفتم: نقشه چیست؟ گفت: نپرس فقط من هر کاری که کردم تو هم انجام بده. گفتم:
باشه. هر چه باشد قبول میکنم.
چند لحظه
بعد در کمال ناباوری دیدم که رجب از شیشه ماشین در حال حرکت خود را به
بیرون پرتاب نمود و به زمین خورد. من که با دیدن این لحظه شگفتزده شده
بودم، بیاختیار فریاد زدم: آقای راننده، آقای راننده، نگهدار، نگهدار یکی
از بچهها افتاد بیرون، راننده محکم ترمز کرد، پیاده شدیم و به سرعت به سمت
رجبعلی دویدیم.
لحظهای که رجبعلی بیرون پرید او
را دیدم که به زمین خورد، مثل یک تکاور چند بار غلت خورد و به درون جدول
کنار خیابان افتاد. وقتی پایین آمدیم رجبعلی را ندیدیم اما صدایش را شنیدم
که میگفت: به فرمانده بگویید من اگر بمیرم هم برنمیگردم، من آمدهام تا
از اسلام دفاع کنم، من آمدهام به ندای حسین زمان، امام خمینی(س) لبیک
بگویم و من تحت هیچ شرایطی بر نمیگردم.
این
صدا از جایی نمیآمد، مگر از داخل جدول و زیر پلی که روی جدول بود. او بر
اثر غلط خوردن به زیر پل رفته بود. رجبعلی درآوردیم. چیزش نشده بود. اما ما
ترسیده بودیم و بیشتر از همه راننده مینیبوس که فریاد میزد. من اینها
را نمیبرم اینا خودشان را میکشانند، من گرفتار میشم و ماشینو خاموش کرد و
رفت.
این طوری شد که خبر به فرمانده رسید.
فرمانده با دیدن و شنیدن این شهامت و بیباکی شهید رجبعلی کاظمی اشک شوق در
چشمانش جمع شد. رجبعلی را بوسید و گفت: همه برادرانو بفرستید گروهان 2 تا
یک شیر رزمنده شوند.
نظر شما