سریع برگه را به بانک خون برسان و برایش خون بگیر!
دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۵۸
نوید شاهد - «چگینی مسئول بخش بود. برگه را به من داد و گفت: «سریع این برگه را به بانک خون برسان و برایش خون بگیر!» باران شدیدی میبارید، زمین کاملا گلآلود، لیز و لغزنده بود، چادرم را روی سر انداختم و تا به بانک خون برسم، دو بار زمین خوردم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات "رقیه صفری" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه رقیه صفری، شانزدهم مرداد ماه سال 1337 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نامهای معصومه رضازاده و قهرمان صفری بزرگ شد، در رشته بهیاری که شاخهای از پرستاری بود درس خواند و محل خدمتش در منطقه جنگی، بیمارستان شهید کلانتری و ورزشگاه تختی بوده است.
سریع برگه را به بانک خون برسان و برایش خون بگیر!
خاطره رقیه صفری از زنان امدادگر استان قزوین:
رمضان عملیات بسیار دشواری بود. با آغاز عملیات در ساعت 9 شب، 23 تیر ماه از ساعت چهار صبح اعزام مجروحان به بیمارستان شروع شد.
من برای اولین بار با این وضعیت مواجه میشدم. تا آن موقع فقط در تلویزیون این صحنهها را دیده بودم. لباسهای پاره پاره و خونین، سر و صورتهای آکنده از خاک و گل و پیکرهای بیرمق و زخمی.
مجروحین را مستقیم به بخشها آوردند. آنهایی را که در اثر اصابت خمپاره و موشک، دست و پای قطع شده یا شکم پاره داشتند یا نیاز به درآوردن ترکش بود یک راست به اتاق عمل بردیم و جراحی کردیم. به زودی تختهای بیمارستان پر شد و مابقی مجروحان کف زمین روی پتو خوابیدند.
به علت تعداد زیاد مجروحان و ضیق وقت، در اتاق عمل نیاز به تعویض لباس و پوشیدن گان نبود. معالوصف فقط یک سری اقدامات اولیه صورت میگرفت و بعد از یک استراحت دو ساعته در بخش به شهرهای بزرگ اعزام میشدند.
در این عملیات یک مجروح اصفهانی داشتیم که از ناحیه شکم ترکش خورده و دچار خونریزی داخلی شده بود. از بخیههایش خون میجوشید و فوران میکرد. من در حال عبور از کنار این مجروح بودم که دیدم غرق خون است.
ملحفه را کنار زدم و شاهد تشک پر از خون این بنده خدا شدم. بیدرنگ به مسئول بخش اطلاع دادم و پزشک را خبر کردند. بیحال بود و نمیتوانست گروه خونی خود را اعلام نماید و پروندهای هم در کار نبود.
خانم شهین چگینی مسئول بخش بود. وی گروه خونی مجروح را مشخص کرد، برگه را به من داد و گفت: سریع:«این را به بانک خون برسان و برایش خون بگیر!»
ساعت دقیقا دو نیمه شب بود. با وجود تابستان و هوای گرم، باران شدیدی میبارید و زمین کاملا گلآلود، لیز و لغزنده بود، چادرم را روی سر انداختم و تا به بانک خون برسم دو بار زمین خوردم.
فضای آنجا بزرگ بود و مسافت بخش ما تا بانک خون، فاصلهای حدود سیصد متر میشد. در را که گشودم همه با حیرت نگاهم کردند که سر تا پا خیس و گلی شدهام. خون را گرفتم و سریع بازگشتم.
در مسیر شیشه را محکم در دستم نگه داشتم که اتفاقی برایش نیفتد. الحمدالله حال مجروح بعد از تزریق خون بهتر شد و به شهر دیگری اعزام شد.
نظر شما