خانم پرستار، من نمیتوانم جبهه را ترک کنم!
يکشنبه, ۱۵ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۳۶
نوید شاهد - «یک روز آقای شاملو فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) را به بیمارستان اندیمشک انتقال دادند. نگران به نظر میرسید. با استیصال رو به من کرد و گفت: «خانم پرستار، من نمیتوانم جبهه را ترک کنم! فرماندهی این عملیاتی که قرار است انجام شود با من است و تیپ ما عملکننده است ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات "کبری چگینی" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان
قزوین، امدادگر جبهه کبری چگینی، دوازدهم خرداد 1336 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نامهای بلقیس پورزنجانی و اسدالله چگینی بزرگ شد، مادرش خانهدار و پدرش کشاورز و باغدار بود، تا کاردانی در رشته بهیاری که شاخهای از پرستاری بود درس خواند و با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی و بیمارستان صلاحالدین ایوبی مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
خانم پرستار، من نمیتوانم جبهه را ترک کنم!
خاطره کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین روایت میکند: خوابگاه ما نزدیک بیمارستان بود. آنجا متعلق به یک پروژه فرانسوی در حال احداث راهآهن بود. 10-12 سوئیت داشت که مجهز به امکانات بهداشتی خوبی بود. هر ده پرسنل در یکی از آن سوئیتها مستقر بودند.
بعضی شبها اندکی سرمان خلوت میشد و به خوابگاه میرفتیم تا کمی استراحت کنیم. شیطنت کبری و هم سالانش که گل میکرد، زمین و زمان به هم دوخته میشد و خواب از چشم ما میپرید.
در این مواقع شال و کلاه کرده و با ماشینی که در اختیارمان میگذاشتند شش نفری با هم میرفتیم داخل شهر. گشتی زده و از مغازههایی که تک و توک از بمباران جان سالم به در برده بودند مایحتاج خود را میخریدیم و سریع به بیمارستان بازمیگشتیم. احساس مسئولیت بچهها ستودنی بود.
یک روز آقای شاملو فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) را به بیمارستان اندیمشک انتقال دادند. سر تا پایش ترکش خورده و خون از جای جای بدنش جاری بود. نگران به نظر میرسید. با استیصال رو به من کرد و گفت: «خانم پرستار! من نمیتوانم جبهه را ترک کنم. فرماندهی این عملیاتی که قرار است انجام شود با من است و تیپ ما عملکننده است.»
میدانستم چه میگوید. فرماندهان افراد بسیار مسئولیتپذیری بودند و وقتی مجروح میشدند، طرح و نقشههای عملیات را به ما تحویل میدادند و سفارش میکردند که تا روز عملیات به کسی ندهیم. ولی من نیز موظف بودم حرفهای عمل کنم و وظیفه خود را درست انجام دهم.
بنابراین با طیب خاطر به او گفتم:«شما اگر به حرف من گوش کنید و اجازه دهید اینجا من فرمانده باشم و کار درمانی شما را در اولویت قرار دهم، قول میدهم برای نقش فرماندهی شما هم فکر کنم.»
بعد از انجام کمکهای اولیه و پانسمان، یک اتاق فرماندهی با یک پاسدار محافظ برایش فراهم کردم. وی از همان اتاق، عملیات را فرماندهی میکرد و ما نیز کار درمانی خودمان را انجام میدادیم.
منبع: جلد سوم کتاب به قول پروانه(روایت خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)
نظر شما