خوابی که برای "شهید بابایی" دردسر شد!
دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۰۰
نوید شاهد - «او آرام خوابیده بود ولی دریافتم صدای ناموزون شوفاژ محیط ساکت اتاق را بر هم زده است؛ به همین خاطر خواستم صدا را قطع کنم تا مزاحم خوابش نباشد. به آرامی آچار مخصوص را آوردم و شروع به کار کردم. ناگهان پیچ از جا در رفت و آب داغ لجن مانندی با فشار بیرون زد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید "عباس بابایی" است که در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خوابی که برای "شهید بابایی" دردسر شد!
تیمسار خلبان روحالدین ابوطالبی همرزم خلبان سرلشکر شهید عباس بابایی روایت میکند:
من از دوران دانشکده خلبانی و تحصیل در آمریکا با عباس بودم و از او خاطرات خوشی به یاد دارم.
یک روز که در منازل سازمانی پایگاه شیراز زندگی میکردم. هنگام بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم، عباس را با چهرهای خسته دیدم. آن روزها عباس عهدهدار پست معاونت عملیات نیروی هوایی بود و بعدا معلوم شد که برای انجام ماموریتی به پایگاه آمده و برای دیداری دوستانه سری هم به ما زده است.
آن روز همسرم به شیراز رفته بود و کسی در خانه نبود، به همین خاطر او با خیال راحت لباس پروازیاش را درآورد و در گوشهای از اتاق که آفتاب زمستانی آن را پوشانده بود دراز کشید و به جای بالش دستش را زیر سر گذاشت. خواستم تا بالش و رختخواب بیاورم؛ ولی او اصرار داشت که اگر بیاوری نمیخوابم و بلند میشوم.
او آرام خوابیده بود و من با نگاهی که به او میکردم در حال مرور خاطرات گذشته بودم. دریافتم که صدای ناموزون شوفاژ محیط ساکت اتاق را بر هم زده است؛ به همین خاطر خواستم صدا را قطع کنم تا مزاحم خواب او نباشد.
به آرامی آچار مخصوص را آوردم و شروع به کار کردم. ناگهان پیچ از جا در رفت و آب داغ لجن مانندی با فشار بیرون زد. به سرعت پارچهای را برداشتم و در محل خروج آن قرار دادم تا از فشار بیش از حد و پاشیدن آب داغ به بیرون جلوگیری کنم.
از سر و صدایی که ایجاد شده بود عباس به آرامی پلکهایش را باز کرد و با دیدن این وضعیت به کمکم آمد. در حالی که آب جوش شوفاژ تمام سطح اتاق و در نتیجه فرش را پوشانده بود، به سرعت به خارج از خانه رفتم و فلکههای شوفاژ را بستم.
در همین حین عباس در حالی که صورت و لباسش را آب لجن فرا گرفته بود به جلو آمد و با لهجه شیرین قزوینی گفت: بیا بَبَم جان که درست شد.
عباس با پیدا کردن پیچ گوشتی و بستن پیچ هواگیری توانسته بود راه خروج آب را ببندد؛ ولی تمام اتاق، فرش و دیوارها همه سیاه و کثیف شده بود.
من از وضعیت پیش آمده شرمنده شدم و از عباس خواستم تا زمانی که خانه را تمیز میکنم او نیز به حمام برود، ولی او گفت: نه اینطور فایده ندارد اگر همسرت خانه را با این وضع ببیند. حتما ناراحت میشود. گفتم: پس شما میگوئید چه کنم؟
سرانجام به پیشنهاد او فرش را به بالکن بردیم و شستیم. سپس دیوارهای اتاق را تمیز کردیم، البته بیشتر این کارها را عباس انجام میداد. از اینکه او نتوانسته بود استراحت کند عذرخواهی کردم. او نگاهی به ساعتش کرد و گفت: باید به تهران پرواز کنم.
چند دقیقه بعد خداحافظی کرد و هنگام رفتن در حالی که دستش را روی شانه من گذاشته بود، با خنده گفت: خوابی که برای من دیده بودی خواب خوبی بود.
منبع: کتاب پرواز تا بینهایت(یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی)
نظر شما