این سرباز امام زمانه، نترسید!
سهشنبه, ۱۸ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۳۷
نوید شاهد - «پدرم میگفت: «به این هیچی نمیشه. این سرباز امام زمانه، نترسید.» همان هم شد و ایشان بعد از چند روز به هوش آمد و اولین حرفی که زد این بود که گفت باید برگردم به مدرسه ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید "حجتالاسلام نصرتالله انصاری" است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حجتالاسلام نصرتالله انصاری، دوم دی ۱۳۲۰ در روستای عصمتآباد از توابع شهر بوئینزهرا به دنیا آمد، پدرش علیاصغر و مادرش بتول نام داشت، تا پایان دکترا در رشته اللهیات و معارف اسلامی درس خواند و روحانی و کارمند صندوق تعاون اسلامی بود.
وی جزو 10 نفر روحانی اول طرفدار امام در شهر قزوین بود و همین موجب شد متضمن پرداخت هزینههایی باشد که حداقل آن بازداشت و تعقیب شهربانی و ساواک بود. این شهید بزرگوار بیست و پنجم اسفند ۱۳۵۴ در زندان ساواک تهران بر اثر شکنجه توسط عوامل رژیم شاهنشاهی به شهادت رسید و مزار او در بهشتزهرای شهر تهران واقع است.
به این هیچی نمیشه. این سرباز امام زمانه، نترسید!
پدر شهید حجتالاسلام نصرتالله انصاری روایت میکند:
در همان اوایل نوجوانی برای نصرتالله انصاری اتفاق ناگواری میافتد. پدرش در اینباره گفته است:«نصرتالله تازه در قزوین طلبه شده بود. آن زمان، جاده عصمتآباد به قزوین خاکی بود و ماشین هم زیاد رفتوآمد نداشت. بیشتر با اسب و چارپا رفتوآمد میکردند.
نصرتالله در مسیر جاده، وقتی به پل شاه عباسی میرسد میبیند خراب شده و آب زیادی هم از اونجا رد میشود. این وسط رودخانه گیر میکند و آب او را داخل خودش میکشد و میبرد به درختچههای بامبو کنار رودخانه گیر میکند و چهار پنج ساعت آنجا میافتد به حدی که جسد نیمه جانش را از آب بیرون آورده بودند.
افرادی که رد میشوند میبینند بچهای آنجا گیر کرده و نجاتش میدهند و متوجه میشوند اهل عصمتآباد است. وقتی آوردنش کاملا بدنش یخ زده بود جوری که فکر کردم مرده، بالاخره آتش روشن کردند و یواش یواش این جان گرفت.
خواهر شهید حجتالاسلام نصرتالله انصاری روایت میکند:
خواهر نصرتالله انصاری واقعه را چنین به یاد میآورد: مادرم خیلی دلش میسوخت. خیلی بیتاب بود و یک سره نذر و نیاز میکرد که خدا بچهاش را برگرداند. ولی پدرم میگفت:«به این هیچی نمیشه. این سرباز امام زمانه، نترسید. همان هم شد و ایشان بعد از چند روز به هوش آمد و اولین حرفی که زد این بود که گفت باید برگردم به مدرسه.»
اتفاق مهم دیگری که در دوران تحصیل در قزوین برای ایشان میافتد نیز جالب توجه است: موقعی که در مدرسه صالحیه قزوین طلبه بودند. ایشان یک شب احتیاج میکند به حمام برود بعد بیاید نماز شب بخواند. همان زمان یکی از بزرگان قم به قزوین آمده و به طلبهها نفری یک تومان پول داده بود.
ایشان میرود در حمام را میزند اما طرف قبول نمیکند که این قبل از اذان غسلش را انجام بدهد. میگوید آقا 2 ریال میدهم قبول نمیکند. 3 ریال میدهم و ... تا یک تومان بهت میدهم بگذار من بیایم غسلم را بکنم و بروم. حمامی هم راضی میشود.
بعد این آقا میرود میخوابد در عالم رویا یک سیدی به خوابش میآید که زورت به یک طلبه من رسیده؟ چرا پول طلبه منو گرفتی؟ این هم فردا میآید مدرسه صالحیه دنبال آقای انصاری که بیا بگیر دیشب به آقایی ... اینطور شده و ...
اسماعیل بتلاب درباره آن روزها چنین توضیح میدهد: ما قبلتر با هم همبازی بودیم. یادم هست از مدرسه علمیه که برمیگشت به عصمتآباد میگفت که مشغول درس است. یادم هست وقتی که از کنار خانهشان رد میشدم صدای قرآن خواندنش در کوچه میپیچید.
منبع: کتاب شیخ نصرت(زندگی و مبارزه روحانی شهید نصرتالله انصاری)
نظر شما