تا بابا نیاد نمیخوابم!
يکشنبه, ۲۳ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۰۴
نوید شاهد - «لحظهای که از خانه میخواستم به جبهه بروم، لحظه تلخی بود. فرزندم آنقدر گریه میکرد که دیگر طاقت نداشتم حتی بعد از اعزام به جبهه به مادرش میگفت: تا بابا نیاد نمیخوابم! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات رزمنده "سید ضیاء سیفیدهکی" است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده سید ضیاء سیفیدهکی از تلخیهای خود در اعزام به جبههها روایت میکند: در سالهایی که به جبهه میرفتم ازدواج کردم و صاحب فرزندی شدیم. آن زمان که به منطقه میرفتم فرزندم سن زیادی نداشت وقتی من به مرخصی میآمدم جوری بود که تا چند روز مرا نمیشناخت چون هر چند ماه مرا میدید.
روزهای اول مرا عمو صدا میکرد و چون شباهت زیادی به برادر کوچکم دارم فکر میکرد من آن عمویش هستم و روزهای آخر که میشد تازه به من عادت میکرد و مرا بابا صدا میزد.
روز آخر که میخواستم بروم و مرخصیام تمام میشد لحظه تلخی بود. آنقدر گریه میکرد که دیگر طاقت نداشتم و به عمویش یعنی برادرم میگفتم علیرضا را بیرون ببر.
علیرضا را برادرم میبرد بیرون و من میرفتم تا چند روز بعد رفتنم به جبهه گریه میکرد و به مادرش میگفت: تا بابا نیاد نمیخوابم و تا نیمه شب آنقدر گریه میکرد که از گریه خسته میشد و خوابش میبرد.
بعد چند روز دیگر فراموش میکرد. اما یک معما همیشه در ذهنش بوده و همسرم میگفت: آن وقت میرفتیم بیرون وقتی پدری دست فرزندش را گرفته و میدید از مادرش میپرسید: مگر ما بابا نداریم.
همسرم در جواب به او میگفته چرا ما هم بابا داریم. علیرضا با سوالهای زیاد همسرم را سوال پیچ میکرده است. پس اگر بابا داریم کجاست؟ کجا رفته است؟
چرا همه با پدرشان غذا میخورند شام میخورند، بیرون میآیند، اما ما همیشه تنهاییم. همسرم هیچ وقت نتوانسته بود به سوالات او جواب بدهد که قانع شود.
منبع: کتاب خاکریز(گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
نظر شما