خاطرات/در جستجوی برادر بازیگوش در جبهه!
سهشنبه, ۲۵ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۴۹
نوید شاهد - «در روزهایی که آنجا بودم به هر ارتشی که میرسیدم سراغ محسن را از او میگرفتم. مشخصات محسن را روی پاکتهای سیگار که از زمین پیدا میکردم مینوشتم و به دژبانها و ارتشیها میدادم. پُرسان پُرسان به قرارگاه سر پل کرخه رسیدم، جایی که محسن را آنجا دیده بودند ...» ادامه این خاطره از برادر جانباز "محسن حسنبیگی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، حسین حسنبیگی از برادر جانبازش " محسن حسنبیگی" روایت میکند: آذر ماه سال 66 بود و اوج جنگ. برادر کوچکترم محسن که ارتشی بود در جبهه جنوب خدمت میکرد و همه خانواده نگرانش بودند. قبل از هر چیز خوب است کمی از شخصیت برادرم بگویم؛ ما 9 خواهرم و برادر بودیم.
من بچه چهارم بودم و محسن بچه هشتم بود؛ پسری پرانرژی و بااستعداد. از همان بچگی به سیم، سرپیچ، لامپ، باطری و وسایل الکترونیکی علاقه داشت و روی تخته چوبی مدارهای برقی درست میکرد.
بزرگتر که شد با دم باریک و پیچ گوشتی به جان رادیو، تلویزیون و اتو میافتاد و صدای مادرمان را درمیآورد. همین استعدادش باعث شد بعدها برق کار ماهری شود؛ اما محسن در کنار استعداد برقکاری استعداد دیگری هم داشت؛ بازیگوشی!
مثلا زنگ در خانه را دستکاری میکرد و هر کس دستش را روی زنگ میگذاشت برق ولتاژ پایین طرف را میگرفت. گاهی به موتورگازی رکسَش برق باتری وصل میکرد تا کسی به موتورش دست نزند. بگذریم.
سال 66 محسن تقریبا 20 سال داشت که کادری نیروی زمینی ارتش شد و به جبهه جنوب رفت. او گهگاه برایمان نامه مینوشت و با شیطنت و بازیگوشی نامه را پُر از نقاشیهای بامزه میکرد؛ مثلا یک موتور رکس قراضه میکشید یا فشنگ و پوکه و اینجور چیزها! گاهی هم کاریکاتور هر کدام از ما را میکشید. گفتم که بچه بااستعدادی بود!
اما اصل خاطره من از جایی شروع میشود که چند ماهی از محسن خبری نشد، نه نامهای و نه تلفنی! مادرم که همه «مامان جان» صدایش میکنیم از نگرانی و دل شوره خواب و خوراک نداشت! خواهرها و برادرها سعی میکردند به مامان جان امید دهند و دل گرمش کنند.
ولی زن بینوا که خیال میکرد و محسن شهید شده و ما چیزی به او نمیگوئیم، تصمیم گرفت خودش برود و محسن را پیدا کند. من که دیدم مادرم دستبردار نیست، پاشنهام را بالا کشیدم و با اتوبوس اهواز راهی جبهه جنوب شدم. آنقدر ناگهانی و با عجله راه افتادم که فراموش کردم مدارک شناسایی بردارم.
در اهواز و اندیمشک هیچ مسافرخانهای بدون مدارک شناسایی اتاق نمیداد و من شبها را در لولههای آزبستِ سیمانیِ حاشیه شهر میخوابیدم. در روزهایی که آنجا بودم به هر ارتشی که میرسیدم سراغ محسن را از او میگرفتم.
مشخصات محسن را روی پاکتهای سیگار که از زمین پیدا میکردم مینوشتم و به دژبانها و ارتشیها میدادم. پُرسان پُرسان به قرارگاه سر پل کرخه رسیدم، جایی که محسن را آنجا دیده بودند. چند شبانهروز آنجا به امید دیدن برادر کوچکترم نشستم.
هر کس از در قرارگاه خارج میشد درباره محسن با او صحبت میکردم. خسته و بیتاب شده بودم و تقریبا نومید. لباسهایم از عرق شورهزده بود و صورتم حسابی آفتاب سوخته شده بود. بگذریم...
روز پنجم بود که سربازی جوان از در قرارگاه خارج شد. خودم را به او رساندم و مشخصات محسن را به او گفتم. جوان کمی فکر کرد و گفت:«آره میشناختمش! شهید شد بنده خدا!»
این را که شنیدم بدنم یخ کرد. خون به سرم نرسید و برای لحظهای مغزم از کار افتاد! نمیدانستم در آن لحظه باید چه کار کنم و کجا بروم! نمیدانستم این خبر را چطوری به مامان جان برسانم.
هنوز جلوی آن جوان سرباز ایستاده بودم که دیدم جوان ارتشی دیگری از در قرارگاه خارج شد. جوان دوم مرا که دید چشمهایش گرد شد و گفت:«حسین اینجا چی کار میکنی؟»
بله خودش بود، محسن بود. برادر کوچکتر بازیگوش من! نگاهی به سربازی که خبر شهادت محسن را داده بود انداختم. جوان گفت:«ببخشید حتما اشتباه گرفتم»؛ و طفلک سرش را پایین انداخت و رفت.
جلو رفتم و محسن را بغل کردم. هنوز باور نمیکردم محسن را پیدا کرده باشم. گفتم:«آخه کجایی پسر؟» همین دور و برام، سر خدمت! به سر و صورت محسن دست کشیدم و گفتم: سالمی؟ چیزیت نشده؟
بادمجون بم آفت نداره. چرا نامه نمیدی پسر؟ چرا تلفن نمیزنی؟ همه نگرانتَن! مامان جان خودش میخواست بیاد! محسن کمی فکر کرد و گفت: وای راست میگیها، خیلی وقته نامه ننوشتم! آنجا بود که کل قضیه را فهمیدم؛
برادر کوچکتر و بازیگوش من فراموش کرده بوده از خودش خبری به ما دهد. گفتم که محسن از بچگی بازیگوش بود. از او خواستم نامهای با خط خودش بنویسد و امضا کند تا مامان جان مطمئن شود پسر کوچکش زنده است.
محسن بازیگوش در حاشیه کاغذ نامه نقاشی موتور رسکی قراضه کشید و آن نقاشیها اهل خانه را خاطرجمع کرد و مامان جان را خوشحال. البته برادرم بعدها در اثر انفجار نارنجک جانباز شد و چشم راستش را از دست داد.
محسن از بچگی بازیگوش بود، در جوانی هم گاهی بازیگوشی میکرد و امروز که 26 سال از آن ماجرا میگذرد؛ با داشتن دختر و داماد هنوز هم بازیگوشی میکند. بگذریم ...
منبع: کتاب خاکریز(گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
نظر شما