صورت مظلومش را که دیدم گفتم خدا قبول کند، شهادتت مبارک
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۰۷
نوید شاهد - «لحظهای که دامادمان پارچه سفید را از روی صورت فرزندم کنار کشید، حس عجیبی داشتم، وقتی چهره مظلوم و نورانیاش را دیدم، با حالت تبسمی گفتم: علی جانم! خدا قبول کند شهادتت مبارک باشد ...» آنچه میخوانید بخشی از ناگفتههای مادر شهید "علی واعظیفرد" از اعزام کوچکترین شهید قزوین به جبهه است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین: با وجود اینکه آوازه جانفشانی شهید محمد حسین فهمیده، نوجوان 13 ساله، به عنوان کم سنترین شهید در جبهههای نبرد حق علیه باطل در کشور مطرح شد، اما باید کم سنترین شهید قزوین طی دفاع مقدس را در این شهر شناخت.
دانش آموز12 ساله، شهید "علی واعظیفرد"، که با داشتن سن کم از سوی بسیج در منطقه عملیاتی بیتالمقدس با شجاعت حضور یافت تا بتواند با قد کوچک و اراده آهنین خود سدی در مقابل تجاوزات بیرحمانه دشمنان بعثی باشد.
سیزده آبان، روز دانشآموز بهانهای شد تا به سراغ "صفیه نجفی" مادر شهید واعظیفرد، برویم تا بیشتر با این شهید بزرگوار و چگونگی اعزامش به جبهه آشنا شویم. ایشان در حالی که هنوز خاطرات پسر دلیرش را به خوبی در ذهن دارد در گفتوگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین میگوید: اگر چه سن فرزندم برای جنگیدن بسیار کم بود و شاید به اعتقاد اطرافیان هنوز درک درستی از جبهه و جنگ نداشت اما روح بزرگی در دفاع از اسلام و کشورش داشت و عاشق امام و جبهه بود، لذا عزمش را جزم کرد تا رضایت مادر و پدرش را برای رفتن به نبرد دشمنان بعثی بگیرد.
وی به خاطرات اجازه گرفتن فرزندش برای اعزام به جبهه اشاره میکند و میگوید: یک روز علی از مدرسه آمد به من گفت: مادر میخواهم به جبهه بروم ولی دوست دارم که شما به من اجازه دهید و هیچگونه مخالفتی نداشته باشید. از رفتنش راضی بودم زیرا میدانستم راهی که انتخاب کرده، راه سعادتمندی و رسیدن به کمال الهی است.
این مادر شهید ادامه میدهد: بدون اینکه کلمهای به عنوان مخالفت در رفتنش به جبهه بگویم، گفتم: علی جان هر جور که خودت فکر میکنی درست است انجام بده و من هیچ مخالفتی ندارم، هر چند که پدرش مخالف رفتنش بود.
نجفی با اشاره به اینکه علی جثه کوچک و لاغر اندامی داشت، خاطرنشان میکند: پسرم هر بار که از پدرش اجازه رفتن به جبهه میگرفت، پدرش میگفت: علی جان تو که سنی نداری میروی آنجا به جای اینکه بخوای کار مفیدی انجام دهی، بیشتر جلوی دست و پای رزمندههای را خواهی گرفت، اما علی تصمیماش را برای رفتن به جبهه گرفته بود، لذا مدام اصرار میکرد.
وی به نحوه گرفتن رضایت علی از پدرش برای اعزام به جبهه اشاره میکند و میگوید: یک روز فرزندم از پایگاه زینبیه (س) به خانه برگشت، مجدد موضوع رفتن به جبهه را با پدرش که روحانی بود، مطرح کرد و گفت: بابا فردا کاروانی قرار است به خرمشهر برود، اجازه بده اسمم را بنویسم ولی پدرش مخالفت کرد.
مادر شهید واعظیفرد بیان میکند: همیشه علی با چند بار صدا کردن پدرش برای نماز صبح بلند میشد ولی صبح روزی که کاروان قرار بود به خرمشهر برود، با یک بار صدا کردن پدرش از خواب بلند شد و همین موضوع برای پدرش جالب بود، لذا از علی پرسید چه اتفاقی افتاده چرا این دفعه با یک بار صدا کردن بلند شدی؟.
وی میافزاید: علی به پدرش گفت قبل از اینکه مرا از خواب بیدار کنید خواب میدیدم در یک بیابانی، داشتم به سمتی میرفتم تا اینکه رسیدم به جایی که دو گنبد طلایی درست روبروی من است فهمیدم که اینجا کربلاست.
این مادر شهید ادامه میدهد: پدرش با شنیدن خواب علی، حال عجیبی پیدا کرد و به فکر فرو رفت که این خواب بی معنی و مفهوم نمیتواند باشد و قطعا حکمتی دارد، اما میدانست که پسرش مسافر کربلاست. لذا صبح همان روز به فرزندش رضایت قلبی داد تا به جبهه برود. پسرم خیلی خوشحال بود و همان روز در کاروانی که قرار بود به خرمشهر برود ثبتنام کرد و به خونین شهر رفت.
وی اظهار میکند: علی 12 ساله و اول راهنمایی بود و از اینکه چطور شد با این سن کماش، مسئولان ثبتنام اعزام به جبهه اجازه دادند به جبهه برود برای ما معمایی بود، ولی دیری نگذشت که بعد از شهادتش این معما با دیدن شناسنامهاش حل شد، بله، پسرم با دستکاری کردن شناسنامهاش، دو سال سن خود را بیشتر کرده بود تا مسئولان اعزام، او را رزمنده 14 ساله بدانند و ثبتناماش کنند.
مادر شهید واعظیفرد بیان میکند: علی مظلوم، فهمیده و خوش اخلاق بود این را نه اینکه من مادرش هستم بگویم بلکه فامیل، آشنایان و هر کسی که از نزدیک علی را میشناخت بر حرفهای من صحه خواهد گذاشت.
نجفی به فهمیدن خبر شهادت علی اشاره میکند و از خاطرات آن روزها برایمان میگوید: هنوز بیشتر از 12 روز از رفتن پسرم نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد و جلوی درب رفتم، مردی با ماشین آمبولانس آمد بود با پدر علی کار داشت، شصتم خبردار شد که علی شهید یا زخمی شده است، لذا این آقا از بیمارستان آمده تا به خانوادهاش خبر دهد.
وی ادامه میدهد: گفتم: حاجآقا واعظیفرد نیست و زنجان رفته، گفتم: خبری شده، گفت: نه آمده بودم با حاجآقا کار داشتم و هیچ نگفت و رفت. جلوی درب چند لحظهای ایستاده و تامل کردم، همسایهها که خودروی آمبولانس را دیده بودند با هم در گوشی پیچ پیچ میکردند و همین مرا بیشتر مطمئن کرد که از علی خبری شده است.
این مادر شهید میافزاید: هنوز چند دقیقهای در درب منزل نایستاده بودم که خودروی مسجد زینبیه(ع) از کوچه رد شد و نام علی را اعلام کرد، فورا با دو- سه نفر از همسایگان به مسجد رفتم، از رزمندگان بسیجی پسرم را جویا شدم و گفتم فرزندم علی شهید شده است؟ گفتند نه، گفتم الان اسم فرزندم را از بلندگو به عنوان شهید اعلام کردید من مادرش هستم، ولی آنها همچنان شهادت علی را انکار میکردند.
وی ادامه میدهد: با انکار رزمندگان، گفتم از شهادت فرزندم ناراحت نیستم فقط چون پدرش قزوین نیست و زنجان رفته میخواهم مطمئن شوم و به او خبر دهم. آنها که دیدند من به خودم مسلط هستم و قاطعانه حرف از شهادت فرزندم میزنم، شهادتش را تائید کردند.
نجفی بیان میکند: خبر شهادت علی به پدرش رسید و از زنجان به خانه بازگشت، به همراه خانواده برای دیدن پیکر مطهر فرزندم رفتم، همسرم گفت حاجخانم پیکر فرزندت را دیدی، گریه و شیون نکن. محکم باش و همانند حضرت زینب(س) تحمل کن گفتم مطمن باش که چنین خواهم کرد.
این مادر شهید میگوید: لحظهای که دامادمان پارچه سفید را از روی صورت فرزندم کنار کشید، حس عجیبی داشتم، وقتی چهره مظلوم و نورانیاش را دیدم، با حالت تبسمی گفتم علی جانم! خدا قبول کند شهادتت مبارک باشد.
وی ادامه میدهد: همسرم با دیدن چنین روحیهای خطاب به من گفت: احسن، آفرین که تحمل کردی و گریه و زاری نکردی، این روحیه شما قابل تحسین است. فرزندمان را خدا داده بود و خودش هم مهمان سفره امام حسین(ع) کرد.
مادر شهید واعظیفرد بیان میکند: به غیر از علی، دو پسر و 5 دختر دارم و از اینکه توانستهام همانند دیگر مادران شهدا یکی از فرزندانم را برای اعتلای اسلام و انقلاب تقدیم کنم، پشیمان نبوده و نیستم.
وی با بیان اینکه همیشه یک مادر دوست دارد که فرزندانش در کنارش باشند، اظهار میکند: من هم مانند همه مادران کشورم عاشق پسرم بودم ولی هیچگاه مخالف رفتنش به جبهه نبودم بلکه بزرگترین افتخار من همین است که توانستم علی را به گونهای تربیت کنم که به عنوان سرباز کوچک، جانش را برای اسلام و فرمان ولایت فدا کند.
* گفتوگو از زهرا محبی
نظر شما