نوید شاهد - « خانواده داماد، گروهی را هماهنگ کرده بودند تا در روز جشن، ساز و دهل بزنند. پدرم وقتی ماجرا را فهمید، سراغ‌شان رفت و از آنها خواست که گروه موسیقی را کنسل کنند. آنها در ابتدا نپذیرفتند. پدرم خیلی جدی روی حرفش ایستاد و به ضرب و زور هم بود، آنها را راضی کرد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید "محمدعلی برجی" است که تقدیم حضورتان می‌شود.
عروسی خشک و خالی!
 
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدعلی برجی، سوم فروردین ۱۳۳۲ در روستای ناصرآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش یوسف (فوت۱۳۴۸) کشاورز بود و مادرش رقیه نام داشت، تا اول راهنمایی درس خواند، سال ۱۳۵۱ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، سوم دی ۱۳۶۵ با سمت معاون فرمانده گروهان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.

عروسی خشک و خالی!

فاطمه برجی دختر شهید محمدعلی برجی روایت می‌کند:
کلاس دوم بودم و قرار بود مراسم عروسی خاله اشرف در منزل ما برگزار شود. خانواده مادرم هم از چند روز قبل از اصفهان آمده بودند تا سور و سات عروسی را فراهم بکنند.

خانواده داماد هم، گروهی را هماهنگ کرده بودند تا در روز جشن، ساز و دهل بزنند. پدرم وقتی ماجرا را فهمید، سراغ‌شان رفت و از آن‌ها خواست که گروه موسیقی را کنسل کنند.

آن‌ها در ابتدا نپذیرفتند. پدرم خیلی جدی روی حرفش ایستاد و گفت: در و دیوار شهر، پر است از پلاکارد‌ها و عکس‌های شهدا، هر روز در این شهر، شهیدی را تشییع می‌کنند. یک چشم خانواده شهدا خون است و یک چشم‌شان اشک. ما باید آن‌ها همدردی کنیم نه اینکه با برگزاری اینگونه مراسمات، دل‌شان را خون کنیم.

خلاصه به ضرب و زوری بود، آن‌ها را راضی کرد که بیعانه‌شان را پس گرفته و عروسی را در میان اسلام و صلوات برگزار کنند. البته خانواده پدربزرگم هم با این نظر پدرم موافق بودند.

بالاخره روز عروسی فرا رسید. در مجلس زنانه در حال برو بیا و بازی با بچه‌ها بودم که شنیدم، چند تا از خانم‌ها می‌گویند: چه مراسم بی‌سروصدایی. ما تا کی باید همینطور خشک و خالی بنشینیم و همدیگر را تماشا کنیم؟ حوصله‌مان سر رفت.

من که متوجه منظورشان نمی‌شدم، با جدیت رو به آن‌ها کردم و گفتم: خوب چرا خشک و خالی؟ یک شلنگ آب گوشه حیاط هست، می‌توانید بروید و خودتان را خیس کنید تا حوصله‌تان سر نرود. نفهمیدم چرا همه‌شان زدند زیر خنده. ولی از شادی آنها، من هم شاد بودم.

منبع: کتاب بدرقه باران
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده