نوید شاهد - «نیمه‌های شب بود که از خواب بیدار شدم، همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود، در را باز کردم، راهروی ساختمان نور کمی داشت، اما سوت و کور بود، سرگردان وسط سالن ایستاده بودم، ساختمان را روی سرم گذاشته بودم گریه می‌کردم و همچنان پدرم را صدا می‌زدم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات دختر شهید "محمدعلی برجی" است که در آستانه ولادت امام علی (ع) و روز پدر تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات دختر شهید

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدعلی برجی، سوم فروردین ۱۳۳۲ در روستای ناصرآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش یوسف (فوت۱۳۴۸) کشاورز بود و مادرش رقیه نام داشت، تا اول راهنمایی درس خواند، سال ۱۳۵۱ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، سوم دی ۱۳۶۵ با سمت معاون فرمانده گروهان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.

دست از سر پدرم برنمی‌دارم!

فاطمه برجی دختر شهید محمدعلی برجی روایت می‌کند:
شش ساله بودم که پدرم وارد سپاه شهر صنعتی البرز شد. من «آقا» صدایش می‌کردم و مثل تمام دختر‌ها به شدت وابسته یا به قول معروف بابایی بودم. هر روز که آقا می‌خواست سر کار برود، بیدار می‌شدم و التماس می‌کردم که من را هم با خودش ببرد. گاهی می‌برد و گاهی هم می‌گفت: کارم زیاد است، یا جلسه داریم و نمی‌توانم مراقب باشم و من را با خودش نمی‌برد.

وقت‌هایی که همراه پدرم، به سپاه می‌رفتم، دلم می‌خواست به همه جا سرک بکشم. گاهی هم دلم می‌خواست در کارهایش کمک کنم. مخصوصا وقتی می‌دیدم در حال آماده‌سازی مهمات و تجهیزات نظامی برای ارسال به جبهه هستند. البته گاهی پیش می‌آمد که پدرم یا یکی از همکارانش، اسلحه‌ای را به دستم بدهند تا لمس کنم، آن لحظه انگار دنیا را به من داده بودند.

گاهی اوقات هم آقا باید برای بازرسی از پایگاه‌های بسیج و ایستگاه‌های جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای پشتیبانی از جبهه می‌رفت و مجبور می‌شد، من را هم با خودش ببرد. زنان و مردان بسیجی را می‌دیدم که در حال جمع‌آوری و بسته‌بندی آذوقه، دوخت و دوز لباس یا پخت نان، رب، مربا و ... برای جبهه هستند.

یکی از این دفعاتی که همراه پدرم به سپاه رفتم، برای او کاری پیش آمد و شب نتوانستیم به خانه برگردیم و مجبور شدیم، شب را در سپاه بخوابیم. نیمه‌های شب بود که از خواب بیدار شدم. همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
چند لحظه‌ای طول کشید تا یادم بیاید که کجا هستم؟ طبقه دوم یک تخت فلزی خوابیده بودم. دور و برم را نگاه کردم، اما جوابی نشنیدم. صدای گریه‌ام بلند شد. از میله‌های کنار تخت گرفتم و به سختی، پایین آمدم و کورمال کورمال به سمت درب اتاق رفتم. در را باز کردم و داخل راهروی ساختمان شدم. راهرو نور کمی داشت، اما سوت و کور بود و این ترس من را بیشتر می‌کرد.

سرگردان وسط سالن ایستاده بودم. ساختمان را روی سرم گذاشته بودم گریه می‌کردم و همچنان پدرم را صدا می‌زدم. پاسدارها، یکی یکی از این طرف و آن طرف سالن، با نگرانی داخل می‌آمدند و علت این گریه و سروصدا را می‌پرسیدند.

چند دقیقه‌ای طول کشید تا پدرم از راه برسد. سریع من را بغل کرد تا آرام شوم. بعد هم از همه عذرخواهی کرد و از آن‌ها خواست تا سر پست‌های خودشان بروند. از من هم خواست که دیگر همراهش به سپاه نروم، چون باز هم ممکن بود از این برنامه‌های ناگهانی و جلسه‌های اضطراری پیش بیاید. اما خودش هم خوب می‌دانست که من چقدر به او وابسته هستم و به این راحتی، دست از سرش برنمی‌دارم.

منبع: کتاب بدرقه باران
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده