نوید شاهد - «شهید صفر رستم‌رودی بچه تهران هم پیشم بود. خیلی سرباز پر جنب‌وجوش، شیطان و بازیگوشی بود. یک روز آمد و همینطور بدون مقدمه بعد از سلام و علیک گفت: زمانی، دیگه بازیگوشی و شیطنت بسه می‌خوام برم شهید بشم! ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
دیگه بازیگوشی و شیطنت بسه می‌خوام برم شهید بشم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده دفاع مقدس صفی‌الله زمانی روایت می‌کند: ۱۷ ماه از دو سال خدمت سربازی من در جبهه میمک گذشت. من در گردان ۲۱۷ تانک تیپ یک لشگر ۸۱ بودم. از همه یگان‌های نظامی و مردمی به میمک آمده بودند. از لشکر ۸۱ کرمانشاه و نیروی بسیجی ایلام گرفته تا پشتیبانی نیروی هوایی و هوانیروز در این آزادی سهم داشتند. اما نه به این سادگی که در دو سطر توضیح من گنجیده است.

بار‌ها به دشمن تک زدیم، ولی متاسفانه شکست خوردیم. بار‌ها از جوانان شجاع این مرزوبوم شهید دادیم. تا سرانجام به اهداف خود رسیدیم. من در پست‌های مختلفی قرار گرفتم. عضو گروه خمپاره ۱۲۰ میلیمتری بودم، راننده تانکر آب خط مقدم بودم، عضو گروه پدافند هوایی موشک سهند بودم... به هر حال خدمت بود و هزار وقایع و جابه‌جایی در جبهه.

در پست پدافند هوایی سهند که بودم صفر رستم‌رودی بچه تهران هم پیشم بود. خیلی سرباز پر جنب‌وجوش، شیطان و بازیگوشی بود. یک روز آمد و همینطور بدون مقدمه بعد از سلام و علیک گفت: زمانی، دیگه بازیگوشی و شیطنت بسه می‌خوام برم شهید بشم!

صفر رستم‌رودی در پست خمپاره بالای ارتفاعات میمک مشغول خدمت بود. آن شب صفر نگهبان پاس ۳ بود. بعد از نگهبانی رفت استراحت کند. فکر می‌کنید کجا؟ روی تختی که پدرش برایش خریده بخوابد و یا رختخواب که مادرش برایش پهن کرده؟

اصلا اینطور نبود روی جعبه‌های مهمات خمپاره که داخل یک خودروی چادری قرار داشت خوابیده بود. برحسب اتفاق بعد از چند دقیقه اول خواب شیرین، گلوله‌ای از طرف دشمن به خودروی مهمات خورده منفجر می‌شود. ترکشی هم به چادر ماشین اصابت کرده و چادر ماشین کم‌کم شعله‌ور می‌شود، حالا کو آب؟ کو آتش‌نشانی؟

فرمانده گروه خمپاره، استوار رحمان‌آبادی نگران می‌شود که بی‌سیم واحد در داخل ماشین مهمات است، سربازان کم‌کم از سر و صدا بیدار می‌شوند، خلاصه چندی از سرباز‌ها جویای صفر می‌شوند و حتی از استوار می‌خواهند که اگر رفتی طرف ماشین، صفر را صدا بزن، مبادا صفر روی مهمات خوابیده باشد.

کسی جرات نمی‌کرد جلو برود، ولی به هر حال استوار رحمان‌آبادی می‌رود به طرف ماشین و از داخل ماشین بی‌سیم را می‌آورد. در هنگام برگشت یک لحظه کوتاه گوشه چادر پشت ماشین را کنار می‌زدند و فریاد می‌کند: صفر ... صفر. اما جوابی نمی‌شنود و به سرعت از ماشین فاصله می‌گیرد.

هر لحظه شعله‌های آتش بیشتر و بیشتر زبانه می‌کشید. دیگر خودتان حدس بزنید پس از انفجار مهیب و ساکت شدن دود و آتش و گردوغبار و انفجار‌های پی‌درپی کم‌کم سرباز‌ها و فرماندهان جلو می‌روند و از هر گوشه و کنار یک تکه استخوان دست و پا جمع‌آوری می‌کنند.

پس از چند روز پدر و مادر صفر برای تحویل گرفتن جنازه فرزندشان رفته بودند. نمی‌دانم که پدر و مادر صفر چگونه باورشان شد که جوان ۲۰ ساله آن‌ها همان تکه استخوان‌های داخل یک پلاستیک سربسته است.

منبع: کتاب خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین، کتاب دوم)
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده