روایت قاصدانی از جنس نوید شهادت/قاصدی که پیامرسان شهادت ۲۵۰۰ شهید بود
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، همه برای شهادت از هم سبقت میگرفتند تا خودشان را به اربابشان اباعبداللهالحسین(ع) برسانند، ولی خبر دادن شهادت آنها به خانوادههایشان سختترین کاری بود که از پس هر کسی برنمیآمد. آنها قاصدانی با نوید شهادت بودند.
حاج حسن حدادزادگان یکی از این قاصدان است که خبر شهادت بیش از ۲ هزار و ۵۰۰ شهید دفاع مقدس را به همراه همکاران خود به خانوادههایشان رسانده، به گلزار شهدا که قدم میگذارد روزهایی را به یاد میآورد که پشت در خانههای بسیاری از شهدا با خودش کلنجار رفته تا چگونه خبر شهادت عزیزانشان را به آنها بدهد.
وی متولد ۱۳۳۸ در قزوین است که بعد از شهادت برادرش محمد حدادزادگان در بنیاد شهید قزوین مسئولیت اطلاعرسانی به خانوادههای شهدا و همچنین تحویل گرفتن پیکر شهدا و برنامهریزی برای تشییع شهدا به او سپرده میشود. وی هنوز هم بعد گذشت بیش از ۳۳ سال از پیروزی ایران در جنگ تحمیلی با خاطرات آن روزها زندگی میکند.
حدادزادگان در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از روزهای تلخ و شیرینی که پیک شهادت بوده میگوید: روزهایی بسیاری از خانوادههای شهدا با شنیدن خبر شهادت فرزندانشان دستان خود را برای شکرگزاری به آسمان بلند میکردند و بعضی نیز به خاطر غم از دست دادن فرزند روی خوش به من نشان نمیدادند.
وی بیان میکند: رساندن خبر شهادت به بازماندگان شهدا برایم از انجام هر کاری سختتر بود زیرا باید به پدر و مادری که همه سرمایه زندگیشان فرزندشان بوده؛ می گفتم شهید شده است.
حدادزادگان اظهار میکند: در ابتدای انجام کارم ناوارد بودم؛ لذا از حاجآقا مهرعلیان که در گذشته کارش همین بود، شیوههای اطلاعرسانی و مقدمهچینی جهت خبر دادن شهادت به مادران و پدران شهدا و اینکه با چه لحنی، در چه موقع و مکانی باشد پرسیده و راهنمایی گرفتم تا تجربه کسب کنم و کارم را درست انجام دهم.
این برادر شهید خاطرنشان میکند: سالهایی که در بنیاد شهید قزوین مشغول به کار بودم پیکر بیش از 2 هزار و 500 شهید سرافراز استان قزوین را که از جبهه بازگشتند به همراه همکارانم در این نهاد مقدس تحویل گرفته و ضمن دادن خبر شهادت به خانوادههایشان، برنامههای تشییع و تدفین آنها را انجام دادیم.
وی میگوید: البته مادرم مخالف کار من بود، لذا وقتی ایشان از دیگران شنیده بود که کارم در بنیاد شهید چیست خیلی ناراحت شد و حتی به من گفت شیرم را حلالت نمیکنم اگر این کار را رها نکنی، تو با این کار دل مادران شهدا را میلرزانی. من مادر شهید و داغ دیده هستم و درک میکنم مادری که خبر شهادت فرزندش را میشنود، چه حالی میشود، لذا از من خواست، کارم را رها کنم و به قول قزوینیها "حوله ولا به جان خانوادهها نیندازم" و دیگر منزل شهدا نروم، ولی نتوانستم از کارم بگذرم، زیرا معتقد بودم شهدا زندگیشان براساس سیره و منش حسینی بوده، لذا شهادت آرزوی بزرگ آنها است و همین دلم را قرص میکرد که پاهایم را محکمتر بردارم تا بازماندگانشان را از شهادت عزیزانشان آگاه کنم.
حدادزدادگان با اشاره به نحوه کارش اظهار میکند: هر روز باید ساعت ۷ صبح به بنیاد میرفتم، در شروع کارم ابتدا صبر میکردم تا بازماندگان شهدا از خواب بلند شوند و صبحانهشان را میل کنند و سپس به درب خانههای آنها میرفتم تا با ظرافت خاصی خبر شهادت عزیزانشان را بدهم. استرسها و نگرانیهای خاصی داشتم، ولی مسئولیتی بود که بر عهده گرفته بودم و باید به نحو احسن آن را انجام میدادم. البته ناگفته نماند در کنار کلنجارهایی که با خودم داشتم که چگونه خبر شهادت شهدا را به عزیزانشان برسانم، خود شهیدان نیز کمک حالم بودند.
وی به یکی از خاطرات خود در اطلاعرسانی به والدین شهید زرآبادی میگوید: یک بار ساعت ۸ و نیم صبح رفتم منزل خانواده این شهید بزرگوار، زنگ خانه را زدم، مادر مسنی آمد و در را باز کرد. من احساس کردم که این باید، مادر شهید باشد؛ گفتم اینجا منزل زرآبادی است؟ مادر شهید گفت بله بفرمائید. گفتم با حاجآقا کار داشتم. مادر شهید گفت حاجآقا شب کار بوده، از ۱۰ شب تا ۶ صبح در شرکت کار کرده و اکنون آمده در منزل استراحت میکند.
این برادر شهید ادامه میدهد: در دلم گفتم بنده خدا دو ساعت و نیم است، از شرکت آمده، خسته است و دارد استراحت میکند، با خودم گفتم بروم منزل دیگر شهدا، خبر شهادت را به خانوادههایشان اطلاع بدهم و نزدیک ساعتهای ۱۱ -۱۲ به این خانه برگردم.
حدادزادگان اضافه میکند: همینطور که با مادر شهید صحبت میکردم، چشمم به راهروی منزلشان افتاد؛ در راهرو دیدم، پدر شهید پابرهنه و کفش نپوشیده آمد و خطاب به من گفت بفرمائید آقا، امری دارید بفرمائید؟ من هم گفتم که از بنیاد شهید آمدم و با شما کار دارم. نمیتوانستم خبر شهادت فرزندش را مقابل حضور مادر بدهم، لذا صلاح دانستم با پدر شهید تنها باشم و بعد اطلاع بدهم. پدر شهید همسرش را به داخل منزل هدایت کرد.
کارمند سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران قزوین میگوید: سپس پدر شهید به من گفت شما از کجا آمدی گفتم از بنیاد شهید آمدم. گفت پسرم من اکنون در عالم خواب داشتم خواب میدیدم که فرزندم شهید شده است شما که با همسرم صحبت میکردید من در عالم خواب و بیداری بودم که صدای شما را شنیدم. من هم وقتی دیدم پدر شهید در این حد آمادگی دارد گفتم آمدهام حاجآقا به شما بگویم که خوابتان تعبیر شده است بعد دستش را به سوی خدا بلند کرد و گفت خدایا این هدیه را از ما قبول کن و همین راحتترین موردی بود که خبر شهادت را به خانواده شهید دادم.
این برادر شهید بیان میکند: بودند پدرانی که طاقت شنیدن خبر شهادت فرزندانشان را نداشتند، به همین دلیل در ابتدا به آنها میگفتم پسر شما مجروح شده بیائید با هم به عیادت ایشان برویم، خاطرم است پدری را سوار ماشین کردم و تا درب امامزاده حسین (ع) نزدیکیهای غسالخانه بردم و ماشین را نگه داشتم، پدر شهید به من گفت اینجا کجاست گفتم داخل بیمارستان پدر شهید با تعجب پرسید اینجا در جنوب شهر قزوین بیمارستان نیست چرا من را آوردی اینجا؟! گفتم پدر جان پسر شما شهید شده و پیکر مطهر پسرتان در داخل سردخانه است و همین شیوه اطلاعرسانی موجب میشود که پدر شهید دچار شوکه نشود و آرام آرام بفهمد که پسرش شهید شده است.
وی حس خود را از آغاز عملیاتها در جبهههای نبرد حق علیه باطل میگوید: وقتی که عملیات جنگ شروع و مارش جنگی زده میشد من در داخل خودرو و یا هر مکانی بودم اضطراب و نگرانی به من سرایت میکرد، چون میدانستم این عملیات که شروع شده مطمئنا بدون شهید نیست و از فردا شهدایی به همه استانها از جمله قزوین خواهد آمد و دوباره کار ما سخت میشود، چون برخی خانوادهها هستند که اطلاعی از عزیزانشان ندارند که در عملیات شهید شدهاند، لذا ناخودآگاه اشکهایم سرازیر میشد.
حدادزادگان از خبر دادن شهادت به خانوادههای شهدا در روستاها اشاره میکند و میگوید: وقتی برای دادن خبر شهدا به بازماندگانش به روستا میرفتم، همینکه اهالی روستا ماشین من را میدیدند به زبان ترکی به همدیگر میگفتند "قارا خبر ماشینو گله" یعنی آن کسی که خبر سیاه میآورد ماشینش آمد، خدا به خیر برساند که در روستای ما چه کسی شهید شده است.
کارمند سابق بنیاد قزوین اظهار میکند: خانوادههای شهدا برخوردهای متفاوتی با شنیدن خبر شهادت فرزندانشان با من داشتند و حتی در برخی از روستاها مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودم، ولی بودند خانوادههایی که با من با مهربانی رفتار میکردند.
وی به یکی از خاطرات شیرین خود در خبر دادن شهادت شهیدی به خانواده اش در روستا میگوید: خاطرم است شهید صادق صالحی برای روستای اردبیلک بود. به خانواده شهید اطلاع دادم که فرزندشان شهید شده، بعد از برگزاری برنامههای تشییع و تدفین این شهید بزرگوار، در بنیاد بودم که پدرش آمد و به من گفت آقایی که درب خانه ما آمد و خبر شهادت فرزندم را داد چه کسی است؟ من با ایشان کار دارم.
حدادزادگان ادامه میدهد: من در ابتدا، چون احساس کردم نکند میخواهد به دلیل درست ندادن خبر شهادت فرزندش با من برخورد نامناسبی کند، خودم را معرفی نکردم گفتم بروید از همکارهای دیگرم بپرسید. ولی آنها مرا به او معرفی کرده بودند. مجدد نزد من آمد و گفت من از هر کسی پرسیدم شما را معرفی کردند. در نهایت گفتم بفرمائید حاجآقا، من خودم هستم.
وی اضافه میکند: گفت من دیشب در عالم خواب شهیدم را دیدم و گفت پدر چرا با آن آقایی که آمد خبر شهادت مرا به شما داد چرا به ایشان انعام ندادید من اکنون آمدم به شما انعام بدهم اگر قبول نکنید فرزندم دوباره با ناراحتی به خوابم خواهد آمد و من آن را با افتخار قبولش کردم.
برادر شهید حدادزادگان اظهار میکند: شبها وقتی برای استراحت به خانه میآمدم، اتفاقاتی که طی روز برایم افتاده بود گاها در ذهنم مرور میشد؛ مانند یک نواری که عقب برگردد و بیتابیها و گریهزاریهای خانوادهها در ذهنم تداعی میشد.
حدادزادگان خاطرنشان میکند: هشت سال مشغول کاری باشی که دائم شاهد گریهزاری و ناراحتی دیگران باشی، انسان را دچار افسردگی میکند؛ لذا افسرده شده بودم و برای مداوا نزد پزشک رفتم، ایشان به من توصیه کرد؛ کمی از کارم را سبک کنم و بیشتر خودم را به بیخیالی و خونسردی بزنم و به مسافرت بروم تا از این حالت افسردگی بیرون بیایم.
وی به خاطرات خود در گلزار شهدا اشاره میکند و میگوید: یک روز با همسر و فرزندانم در گلزار شهدا قدم میزدم؛ مادر شهیدی نزدم آمد گفت آمدی درب منزل ما خبر شهادت فرزندم را دادی، حالا خودت با زن و بچههایت تفریح آمدی. خیلی ناراحت و متاثر شدم و دیگر هیچ وقت بعد از آن با زن و بچههایم بر سر مزار شهدا حاضر نشدم.
*گفتوگو از زهرا محبی