روایت خواندنی از نحوه شهادت دانشآموز بسیجی بیسر!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید سیدمحسن طباطبایی، هفتم دی ۱۳۴۶ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش سید محمدمهدی، معلم بود و مادرش فاطمهبیگم نام داشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.
روایت خواندنی از نحوه شهادت دانشآموز بسیجی بیسر!
مهدی کیامیری همرزم شهید سیدمحسن طباطبایی روایت میکند: محسن روز جمعه شهید شد. صبح برای شناسایی و پاکسازی خط رفته بود. بعد با یک گله گوسفند و دو عراقی که اسیر گرفته بود برگشت. آن زمان هم به فکر همه بود. عصر جمعه در پاتک دشمن در اثر اصابت توپ ۱۰۶ به سرش شهید شد. دجله محل شهادتش بود.
از شب قبل عملیات بدر آغاز شده بود. بچهها واقعا از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلولههای تانک آنها برای یک لحظه هم قطع نمیشد. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم که دیدم تانکهای دشمن، یکی پس از دیگری منفجر میشوند! با انفجار چندین تانک بقیه تانکها مجبور به فرار شدند.
از لابهلای دود و آتش، به میانه میدان نگاه کردم. اکبری رضایی را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه آرپیجی را روی دوشش گذاشته و در میان تانکهای دشمن، به این سو و آن سو میرود و از پهلو و از پشت، آنها را شکار میکند. بعد از فرار تانکها به سنگر اکبری رفتم.
دیدم آرام نشسته است. صورتش را گردوغبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فورا نشستم. در همین حال محسن برکابی آمد و گفت: اکبری مهمات نداریم ... تلفات زیاد است ... حجت هم سرش قطع شده ... چه کار کنم؟ اکبری لبخندی زد و گفت: امروز عاشورا است ... برو که نوبت تو هم میرسد!
محسن راهی شد بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد. از اکبری خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور صفاری را دیدم. آنقدر گلوله آرپیجی زده بود که به سختی صدایم را میشنید، اما با دیدنم لبخندی زد و گفت بیا جلو. جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات که از سوپرمارکت عراقیها خریده بود به من داد.
خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه مرتضی و سید محسن مشغول دیدهبانی آرایش تانکهای دشمن بودم که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. محسن را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلوله تانک سر محسن را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است.
منبع: کتاب کبوتران مدرسه (روایت زندگی چهار شهید دانشآموز دوران دفاع مقدس استان قزوین)