مثل آدم برفی شده بود!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید علی سیمبر، بیست و هفتم فروردین ماه سال ۱۳۲۷، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش رضا و مادرش زهرخانم نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. این شهید بزرگوار به عنوان افسر ارتش در جبهه حضور یافت، سوم مهر ماه سال ۱۳۶۳، در محور اهواز- حمیدیه دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
مثل آدم برفی شده بود!
مرضیه گلچین همسر شهید علی سیمبر روایت میکند: برای اولین بار رفتیم مسافرت، هنوز جنگ شروع نشده بود، در سفر بودیم که به علیآقا خبر دادند از پادگان او را خواستهاند و باید برود و خود را معرفی کند. سفر را نیمه کاره رها کرده و برگشتیم قزوین. علی آقا مرا گذاشت خانه و خودش رفت پادگان. از پادگان که برگشت گفت: کردستان شلوغ شده و از ما نیرو خواستهاند، من باید بروم گروهی از نیروهای لشکر را ببرم بانه و مستقرشان بکنم. ظرف یک هفته هم برمیگردم.
روزهای اول زندگیمان بود و قبول این ماموریت واقعا برایم سخت بود. اما با همه اینها موافقت کردم و او هم رفت. یک هفته که گذشت از بانه تماس گرفت و گفت کاری که به من محول کردهاند بسیار سنگین است و فعلا نمیتوانم بیایم. علی آقا برای یک هفته رفت، ولی درست دو ماه بعد آمد. رفتن و آمدنش همان شد که پس از آن تا زمان شهادتش، مرتب به مناطق جنگی و جبهههای مختلف اعزام میشد و هر دو ماه یک بار، حدود یک هفته به مرخصی میآمد و دوباره برمیگشت به جبهه.
البته ایامی که به مرخصی میآمد اگر چه کلی از اوقات به پذیرایی از میهمانان و اهالی فامیل میگذشت، اما در مجموع علی آقا تلاش میکرد در روزهایی که در کنارم بود، غیبتش را جبران کند؛ همه کارهای خانه حتی آشپزی را هم خودش انجام میداد و به من اجازه نمیداد کاری انجام دهم و دست به سیاه و سفید بزنم.
من هم در مدرسه راهنمایی میرمعزی مشغول تدریس بودم، صبحها به مدرسه میرفتم و کارم که تمام میشد علی آقا به دنبالم میآمد و میرفتیم خانه، در حالی که او همه چیز را حتی ناهار را مهیا کرده بود و در کنار هم بودیم. یک روز زمستان که برف سنگینی هم آمده بود. از مدرسه که خارج شدم دیدم علی آقا زیر برف و سرما ایستاده در حالی که همه لباسها و سر و صورتش پر از برف است و مثل آدم برفی شده، منتظر است تا من بیایم.
گفتم: چرا در این سرما و برف و بوران آمدی دنبال من؟ گفت چیه ناراحت میشی که همه با ماشینهای آنچنانی میآیند دنبال همسرانشان و من با پای پیاده آمدهام. گفتم این چه حرفیه که میزنی من نگران سلامتیات هستم و میترسم سرما بخوری و مریض بشوی. علی آقا هم گفت: میخواهم از همه لحظاتی که میتوانم با تو باشم استفاده کنم و همین مسیر مدرسه تا خانه را هم در کنارت باشم.
در طول زندگی برای انجام امور خانه و خانواده به من اختیارات تمام داده بود و مرتب هم میگفت از اینکه همه کارها و مسئولیتها را به دوش تو انداختهام شرمنده هستم. ایامی که در جبهه بود طولانیترین روزهای زندگیام به شمار میآمد و خیلی سخت میگذشت.
منبع: کتاب چشم در چشم