روزها با مردم به غاری پناه میبردیم تا از بمباران دشمنان درامان باشیم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز زهرا مختاری روایت میکند: من فقط دخترم را میخواهم اولین روز شهریورماه سال ۱۳۴۵ در محله قدیمی تهران قدیم قزوین به دنیا آمدم و شناسنامهام شد شناسنامه خواهرم که دو سال از من بزرگتر بود و بهتازگی فوت کرده بود سه سال اول تحصیلات دوران ابتدایی را در دبستان حیدری همان محل و بقیه را تا پایان دوره ابتدایی در دبستان در خیابان سعدی گذراندم.
چرا که بعد از مدتی به دلیل ورشکستگی پدرم خانه را فروخته و در خیابان سعدی مستاجر یک خانواده شدیم پدرم در آن زمان همانند بسیاری از والدین اصلا موافق ادامه تحصیل دختران نبود، ولی من پیش عمویم زندگی میکردم و توانستند بهصورت مخفیانه درسم را یک سالی در مدرسه شبانه راهنمایی ادامه دهم.
هنوز وارد کلاس دوم راهنمایی نشده بودم که مرا به عقد مردی درآوردند که بیست پنج سال از من بزرگتر بود و بعداً متوجه شدیم که همسر و فرزند هم دارد، چون هنوز به سن قانونی و ازدواج نرسیده بودم عاقد در محضر، از دادن عقدنامه به همسرم خودداری کرد و پس از خواندن صیغه گفت دو سال دیگر برای گرفتن عقدنامه بیایید که عروس به سن قانونی رسیده باشد. البته عاقد از همسرم یک برگ چک سفید هم گرفت و در محضر نگهداری کرد و او را تهدید کرد درصورتی که اعمال خلاف قانون از او سر بزند و یا با من ناسازگاری کند چک را در اختیار من قرار خواهد داد.
پس از مدتی که اولین فرزندم در قزوین به دنیا آمد و چون خانواده همسرم در سر پل ذهاب ساکن بودند ما هم به آن شهر نقل مکان کردیم. دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی بود و مدتی بعد به گیلانغرب کوچ کردیم. در آنجا من با حضور در نهادهای مردمی کار باعث سلاحهای جنگی و کمکهای اولیه را آموختم و با آغاز جنگ تحمیلی و حملات مستمر هوایی و زمینی عراق به این شهر، مردم تا آخر ایستادگی کرده و اجازه نفوذ جنایتکاران را به این شهر ندادند.
از آنجایی که هر روز این شهر مورد تهاجم هوایی جنگندههای عراق قرار گرفته و اماکن مختلف شهر را بمباران میکردند روزها با مردم به غاری در کنار کوههای اطراف شهر پناه میبردیم و شبها که هوا کاملاً تاریک میشد برای استراحت به خانه بازمیگشتیم پساز مدتی یکی از خانههایی که برای جنگزدگان و در منطقهای میان اسلامآباد و ایلام ساخته شده بود را در اختیار ما قرار دادند و به آنجا نقل مکان کردیم.
در همین ایام به هلالاحمر اسلامآباد غرب رفتوآمد داشتم و در قالب گروهی از زنان منطقه فعالیتهایی انجام میدادیم که مرتبط با نیازهای جبههها و رزمندگان بود. ضمن اینکه با توجه به تجربهای که در قالیبافی داشتم، این هنر را به زنان محروم روستا هم آموزش داد.
منبع: کتاب آینه صبوری (سرگذشت بانوان شهید و جانباز استان قزوین)