هیچ کس سیگار نکشد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید غضنفر آذرخش، پانزدهم آذرماه سال ۱۳۴۳، در روستای شال از توابع شهر بوئینزهرا به دنیا آمد، پدرش عباس، کارگر حمام بود و مادرش افروز نام داشت، تا پایان دوره راهنمایی درس خواند، کارمند کارخانه چینیسازی بود، سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت، بیست و دوم فروردین ۱۳۶۶، عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۴پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
هیچ کس سیگار نکشد!
شهید غضنفر آذرخش روایت میکند: ششم اردیبهشت ماه سال ۶۵ صبحانه نان و پنیر و سبزی خوردن بود. بعد از صبحانه مشغول جمع و جور کردن چادرمان شدیم. برادران میگفتند قرار است که ساعت ۹ سازماندهی شویم و ما هم منتظر آن هستیم، ولی ساعت ۹ از فرمانده بسیج لشگر برادر ارباب خبری نشد تا ظهر خود را سرگرم کردیم.
برادران همچادریام افراد کاملاً متدین هستند جا دارد بگویم پدر شهیدی که در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسیده بود در میان ما بود. حاج آقا جمشید کرمی پدر شهید احمد کرمی عضو سپاه قزوین. ساعت ۵/۲ برادر ارباب آمدند و در رابطه با مسائل جبهه و جنگ صحبت کردند و بعد سازماندهی شروع شد. ما جزء گردان امام حسین شدیم. بعد از سازماندهی به پیش برادران شالی در گردان ۱۴ معصوم رفتم.
برادران عاملی و آقا موسی و علی و کربلا رمضان با تجهیزات کامل منتظر فرمان فرمانده بودند. در میدان رزمندگان برادر بهبودی از برادران روحانی که از رفقا این حقیر بود دیده میشد که با کاروان ۳ به جبهه آمده بودند. ربع ساعتی با هم صحبت کردیم. از جبهه فاو آمده بود بعد از خداحافظی گفتند فردا به قزوین میروم اگر نامهای دارید به ما بدهید تا به قزوین ببرم در هر صورت از هم جدا شدیم. به مقر خودمان آمدم برای اقامه نماز جماعت آماده شدم. نماز را خواندیم بعد از نماز به چادر برگشتم و شام را که آبگوشت بود صرف کردیم. ساعت ۵/۹ بود که بخواب رفتم.
رأس ساعت سه صبح هفتم اردیبهشت ۶۵ از خواب بیدار شدم وضو گرفتم و در گوشهای از بیابان راز و نیاز با خداوند کردم. بعد صدای دلنشین اذان گو مرا جهت اقامه نماز جماعت فراخواند. نماز صبح خوانده شد. بعد برادران دادن فرم ارزیابی در میدان صبحگاه حاضر شدند؛ و فرمهای مخصوص را جهت پر کردن به ما دادند و فرم را پرکردم، به چادر برگشتم.
باران تندی به مدت نیم ساعت بارید؛ و بعد از آن هوای ابری و خوبی بود. برادران که دو نفر فنی در میان ما بودند. به چادرهای دیگر رفتند و به جای آنها برادری به نام شعبانی به چادر ما آمد. برادران همچادری صحبت از سیگار میکردند و قرار شد در داخل چادر هیچ کس سیگار نکشد. برادر شیخی که از بچههای خوب گنبد کاووس بود از آن لحظه به بعد تصمیم گرفت سیگارش را ترک کند.
بعد جهت نظافت چادر برادر به میان دشت آمدند. با برادر احمدی و کرمی به کوههای اطراف رفتیم و ۲ ساعتی کوهنوردی کردیم. ظهر دعوت برادران گردان ۱۴ معصوم بودم. نهار را در کنار برادران خوردیم و بعد به رودخانه جهت شنا کردن رفتم و بعد به گردان برگشتم. برادر اربابی برای سازماندهی به گردان آمده بود. مورخ ۷/۲/۶۵ عدهای از برادران تقسیم شدند. برای غواصی و تخریبچی و بعد نماز جماعت به امامت امام جمعه قبلا برقرار شد. شاممان ماست و خیار بود. غذا صرف شد و بعد بخواب رفتم.
ساعت ۵/۳ صبح هشتم اردیبهشت ۶۵ از خواب بیدار شد بعد از نماز و صبحانه مدتی در چادر خوابیدم، راستی امروز من شهردار بودم یعنی کلیه کارهای تدارکاتی چادر با من بود. ظروف را شستم و بعد جهت گرفتن نهار به تدارکات رفتم. نهار عدس پلو با ماست بود. ساعتی به کنار رودخانه کارون رفتم و برگشتم به دفتر تبلیغات جهت گرفتن مفاتیح و قرآن. ساعت ۴ بعد از ظهر طوفان عجیبی برخواست و وضعیت چادر را بهم زد. کارم زیاد شد نظافت باید بکنم. امروز هم طبق معمول سپری شد. فردا قرار بود فرزند آیتالله خزعلی جهت سخنرانی به گردان امام حسین(ع) بیاید.