«برادران هم چادر من هیچ پتویی نگرفته بودند. شب را بدون پتو سپری کردیم، ولی جا دارد که بگویم نصف شب هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبهه‌ها است که تقدیم حضورتان می‌شود.

هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید غضنفر آذرخش، پانزدهم آذر ماه سال ۱۳۴۳، در روستای شال از توابع شهر بوئین‌زهرا به دنیا آمد، پدرش عباس، کارگر حمام بود و مادرش افروز نام داشت، تا پایان دوره راهنمایی درس خواند، کارمند کارخانه چینی‌سازی بود، سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت، بیست و دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۶، عملیات کربلای ۸ در شلمچه به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۴پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم!

شهید غضنفر آذرخش روایت می‌کند: ماشین ما از دیگر ماشین‌های جلو افتاده بود قرار بر این بود که شب را در داخل ماشین‌ها در دزفول بخوابیم و صبح حرکت کنیم به سوی مقر ۲ نجف. ولی ماشین ما و مسئول‌اش اشتباه شنیده بودند. ماشین ما ۱۵ کیلومتر از دزفول گذشت هر چه دنبال مقر گشتیم هیچ اثری نبود و مجبور شدیم چند ساعتی که به صبح مانده در کنار قهوه‌خانه‌ای برادران بخواب رفتند و صبح مجبور شدیم به دزفول برگردیم و بدنبال برادران دیگر بگردیم.

وقتی به دزفول رسیدیم برادران در مسجدی مشغول خواندن دعای ندبه بودند بعد از خواندن دعا به مزار شهدا رفتیم بعد از خواندن فاتحه‌ای به طرف مقر نجف اشرف که در شوشتر واقع بود، اعزام شدیم. مقر نجف جای خیلی بزرگی است که رودخانه و تپه‌های فراوانی دارد. چند ساعتی با کلیه برادران اعزامی کاروان ۴ در میدان گاهی استراحت کردیم. در این لحظات بود که دیدیم عده‌ای از کوه‌ای سرازیر شدند. در میان آن‌ها هاشم آقا عاملی، آقا موسی و علی کربلایی رمضان دیده می‌شدند که بعد از احوالپرسی جزئی آن‌ها به طرف رودخانه جهت آموزش اعزام شدند.

هنوز هیچ مسئولی به سراغ ما نیامده بود. ناهار را آوردند. جایتان خالی سبزی قورمه بود باران هم می‌آمد در گوشه‌ای نشستم و ناهار را خوردم و بعد از ناهار چادر‌ها را هم آوردند. با برادر‌ها مشغول زدن چادر‌ها شدیم؛ و ساعت ۵/۴ بعد از آن به آن سوی تپه که برادران گردان ۱۴ معصوم در آن مستقر بودند، رفتم.

برادران شالی که در حدود ۱۵ نفر می‌شدند در آن گردان بودند. بعد از دیده‌بوسی و احوال‌پرسی از مسئله‌ای که درعرض ۱۵ روز انجام داده بودند جویا شدم و بعد به پیش برادر حاج اکبر فرمانده رفتم و چند لحظه‌ای با او صحبت کردم. بعد نماز جماعت را به جا آوردم و بسوی مقر خودمان رهسپار شدم، پتو‌ها را تقسیم کرده بودند.

برادران هم چادر من هیچ پتویی نگرفته بودند. شب را بدون پتو سپری کردیم، ولی جا دارد که بگویم نصف شب هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم. ساعت ۵/۲ نصف شب بود که با صدای گلوله آر پی جی ۷ و کالیبر از خواب بیدار شدم. عده‌ای از برادران به میدان تیر رفته بودند. صبح جهت خواندن نماز خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز به کنار رودخانه رفتیم نیم ساعتی آنجا نشستم؛ و بعد جهت صرف صبحانه به چادر برگشتم.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده