مگه شهادت شوخیه؟!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «رزمنده ولیالله محمدی»، از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس میگوید: هفت و هشت روز بعد به ما اعلام کردند بروید قجریه. با ۹ تانک، ۹ پی ام پی و لودر و سه و چهار ماشین ۹۱۱ مخصوص حمل مهمات کلا یک ستون بزرگ راه افتادیم.
همینطور از مرز آمدیم به جاده اهواز- خرمشهر. از آنجا هم از یک جاده دیگر رد شدیم و آمدیم منطقه قجریه نرسیده به کارون و با یک ماشین رفتیم اهواز حمام و دوش گرفتیم و برگشتیم مقرمان.
یک روز نماز ظهر میخواندیم که هواپیمای دشمن آمد سه و چهار تانک ما را زد و چند بمب اطراف نماز جماعت انداخت. بمب طوری زده شد که یک آن دیدم ترکش به پای من خورد. همینطور که از پیایم خون میآمد رفتم جلوتر و دیدم صدای ناله میآید.
یک قسمت از صف نماز شهید و یک سری هم مجروح شده بودند. بیشتر شیرازیها شهید شدند. دیگر هیچکس به فکر ناهار نبود یا دو سه تانکی که میسوخت و یکی پس از دیگری منفجر میشد. مخصوصاً موشک مالیوتکا داخل پیامپیها آتش میگرفت و همینطور بیهدف چپ و راست را منفجر میکرد؛ و نمیدانستیم به کجا پناه ببرم. این انفجارها حدود ۴۵ دقیقه، یک ساعت طول کشید. تانکها و نفربرها همین طور تاب و توپ منفجر میشدند و میسوختند. من اطراف خودم را میگشتم و با خودم میگفتم مهدی چی شد؟ این طفلک از زمانی که میخواستیم برویم حمام تا برگردیم با همهچیز خداحافظی کرد.
روز قبل سر ما را برد از بس که با همه چیز خداحافظی کرد مثلاً میگفت شاید این آخرین حمام ما باشد یا میگفتای حمام خداحافظ. بچهها شوخی میکردند و میگفتند مگه شهادت شوخیه؟! تو میروی قزوین و دیگر به جبهه برنمیگردی! جواب میداد نه اصلا از اینجا به بعد را نمیبینیم.
بچهها را یکییکی بلند میکردیم بهداری میآمد و مجروحین را میبرد و شهدا را جمع میکردیم مهدی عصارزاده را پیدا کردم. دیدم ترکش خورده به قسمتی از شکمش و از بین رفته، اما صورتش بشاش و سالم و چشمهایش بسته بود، انگار میگفتی دیدی آقا ولی؟ دیدی گفتم این جاده را دیگر نمیبینم؟ این حمام را دیگر نمیبینم؟.
آن روز خیلی روحیهها بعد پایین آمد. هر طور شده شب را صبح کردیم. صبح ساعت ۸ رفتیم اتاق فرماندهی و یک سری صحبت کردیم و آمار دادیم که وضعیتمان به این شکل است گفتند الآن نیروی جایگزین نداریم برادر جعفرزاده آمد و گفت «شما را با آن یکی گردان ادغام و سه گردان را میکنیم دو گردان» با اینکه یک گروهان اضافه آمد من از فرماندهی گروهان برداشته شدم و شدم جانشین گردان.
یک گروهان از بچههای ۲۱ حمزه به ما مأمور شدند که نام فرماندهشان سروان مطیعی بود. آن زمان حدود ۴۵ سال داشت و من ۲۱ ساله بودم. آدم اصلاً رویش نمیشد به ایشان چیزی بگوید، اما هر چی هم میگفتیم گوش میداد و معترض نبود که بگوید من با این سنوسال آمدم تحت امر یک بچه.
منبع: کتاب آقاولی (خاطرات، ولی الله محمدی)