چهارشنبه, ۰۶ تير ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۴۷
«در عملیات ترکش به سرش اصابت کرد و یک دست و پایش فلج شده بود با این شرایط، آرزوی شهادت داشت. مصصم بود به جبهه برود و می‌گفت تا وقتی که جنگ تمام نشود و اسرایمان آزاد نشود دست از جبهه رفتن بر نخواهد داشت ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید « رضا طاهرخانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

 

یک دست و پایش فلج شده بود اما دست از جبهه رفتن برنداشت!
صدیقه کشاورز مادر شهید «رضا طاهرخانی» در گفتگو با نوید شاهد استان قزوین با اشاره به خاطرات فرزندش می‌گوید: در عملیات ترکش به سرش اصابت کرد و یک دست و پایش فلج شده بود با این شرایط، آرزوی شهادت داشت. مصصم بود به جبهه برود می‌گفت تا وقتی که جنگ تمام نشود و اسرایمان آزاد نشود دست از جبهه رفتن بر نخواهد داشت.

وی بیان می‌کند: پسرم بعد از مجروحیت در جبهه‌ها و نایل شدن به درجه جانبازی، یک بار برای مرخصی به خانه آمد به ایشان گفتم رضا آمدی جواب داد چه فایده که با تابوت نیامدم.

کشاورز می‌گوید: پسرم که مجروح شده بود همه کارهایش را خودش انجام می‌داد و هیچ وقت مزاحمتی برای دیگری نداشت. در همه حال با خدا راز و نیاز می‌کرد. به پسرم با توجه به مجروحیتش می‌گفتم تو دیگر وظیفه شخصی خودت را انجام دادی دیگر به جبهه نرو. اما رضا از گفتن حرف‌هایم ناراحت می‌شد و در جوابم می‌گفت من هیچ وظیفه‌ای در قبال خداوند انجام ندادم و هنوز به خداوند متعال بدهکار هستم باید دوباره به جبهه بروم و در عملیات شرکت کنم و بجنگم تا پیروز شویم و یا اینکه شهید شوم. آن زمان است که هم وظیفه شخصی خودم را انجام دادم و هم به آرزوی دلم رسیدم.

این مادر شهید ادامه می‌دهد: با این سخنانش عذابم می‌داد و تمام اعضای بدنم به لرزه می‌افتاد و هنگامی که ناراحتی‌ام را احساس می‌کرد با زبانی نرم و خوش به من می‌گفت مادرم تو چرا اینقدر زندگی را به خودت سخت می‌گیری. هر وقت با ناراحتی من را راهی جبهه می‌کنی هیچ وقت نمی‌توانم به آرزویم برسم و موفق شوم. بیا و رضایت بده تا من با خیال راحت عازم جبهه شوم. آخرین بار که پسرم را با رضایتمندی کامل راهی جبهه کردم با چه خوشحالی از خانه رفت و خداحافظی کرد.

اجازه‌ نمی‌دهم به جبهه برود!

وی به دیگر خاطرات فرزندش اشاره می‌کند و می‌گوید: از پسرم که جانباز شده بود خواستم به جبهه نرود. گفت باید آنقدر بجنگم تا برادرم را آزاد کنم اگر ما به جبهه نرویم شما راحت نمی‌خوابید هر بار که به او می‌گفتیم به جبهه نرود، چهره‌اش به ناراحتی تغییر می‌کرد و هر موقع که می‌گفتیم برود، چهره‌اش خوشحال و شاد می‌شد.

کشاورز بیان می‌کند: فرزندم شوق فراوانی به عملیات داشت ولی افسوس که من از رفتنش به جبهه ترس فراوانی داشتم. به همین دلیل همیشه مانع رفتنش به جبهه می‌شدم. در هر صورت پسرم به هر طریقی که بود رضایتم را جلب می‌کرد و عازم جبهه می‌شد.

وی خاطرنشان می‌کند: یک روز خبر مجروح شدن رضا را به من دادند اولین خبر ناراحت‌کننده‌ای بود که از پسرم شنیده بودم. به فکر فرو رفتم که به امید خدا از بیمارستان مرخص شد و حالش بهبود یافت دیگر اجازه‌ نمی‌دهم به جبهه برود. اما سخنانم فقط برای آرام کردن خودم بود. رضا در این مورد به هیچ وجه، گوش به حرفهایم نمی‌داد و بعد از جلب رضایتم، به جبهه عازم می‌شد و همیشه برای هر عملیاتی پیش قدم بود.

حنا گذاشتند، غسل شهادت کردند و رفتند!

وی به خاطرات شهید طاهرخانی اشاره می‌کند و می‌گوید: آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود از خانواده اجازه گرفت. پدرش را بوسید و حلالیت خواست و من را هم در آغوش گرفت و بوسید. تعجب کردم گفتم چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی. اما پسرم هیچ نگفت، خداحافظی کرد و رفت. سید کمال و چند تا از دوستانش جلوی درب خانه منتظر پسرم بودند به سید کمال موسوی گفتم جان شما و جان رضا.

کشاورز اضافه می‌کند: هر بار که می‌خواست به جبهه برود از پدر و مادرش حلالیت نمی‌گرفت ولی این بار که رفت حلالیت گرفت با این کارش دانستم که این بار شهید می‌شود و همینطور هم شد و ۲۰ روز بعد شهید شد. پسرم وصیت کرده بود که می‌خواهد مثل امام حسین(ع) شهید شود و سرش از بدنش جدا باشد.

این مادر شهید خاطرنشان می‌کند: خانم سید جواد مادر سید کمال برایم تعریف می‌کرد: شب قبل از اعزام به جبهه، بچه‌ها به خانه ما آمدند آنقدر خوشحال بودند که فردا به جبهه می‌روند که سر و صورت خود را حنا گذاشتند و تا صبح بیدار بودند و صبح غسل شهادت کردند و رفتند.

نگذاشت مراسم عروسی بگیریم!

وی بیان می‌کند: پسرم به ماکارونی خیلی علاقه داشت یک روز ماکارونی درست کرده بودم گفتم رضا برای ناهار بمان گفت حاج‌آقا شالی منتظر من است و باید نماز جمعه بروم به خاطر مسایل دینی از غذای مورد علاقه‌اش می‌گذشت.

کشاورز اظهار می‌کند: برایش نامزد کرده بودیم یک ماه بعد از عقد قرار بود عروسی کند. جهاز دختر هم تکمیل بود ولی رضا تا یک سال ما را منتظر گذاشت و نگذاشت مراسم عروسی بگیریم.

گفتنی است شهید «رضا طاهرخانی»، یکم خرداد سال ۱۳۴۴، در شهر تاکستان به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش صدیقه نام داشت و تا سوم متوسطه درس خواند.

گفتگو از زهرا محبی

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده