گفتم به جبهه نرو اما ابراهیم گوشش بدهکار نبود
زینب یعقوبی مادر شهید بزرگوار «ابراهیمعلی ربیعینژاد» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین میگوید: در روستای سوتهکش از توابع الموت به دنیا آمدم. اهل کار کردن بودم و در کارهای کشاورزی و دامداری کمک حال پدر و مادرم بودم. در ۱۴ سالگی با پسر عمویم ازدواج کردم. ابتدا عقد و بعد از یک سال عروسی کردیم؛ و زندگی مشترکمان را در روستا آغاز کردیم، اما بعد از گذشت یک سال و سه ماه به قزوین آمدیم. همسرم با چرخ دستی کار میکرد. حاصل ازدواجمان ۲ دختر و ۳ پسر شد.
وی با اشاره به ویژگیهای اخلاقی فرزند شهیدش میگوید: پسرم حرف نداشت، آرام، مهربان و با گذشت بود هر چیزی که داشت به دیگران میبخشید. پسرم ۲۰ – ۲۲ ساله بود. یک بار فصل سرما بود رفتم صف، یک پیت نفت گرفتم و خانه آوردم پسرم گفت مامان این را به رفیق من بدید آنها از ما واجبترند، چون فرزند کوچک دارند. ما سختی سرما را تحمل کردیم تا خانواده رفیق پسرم خانهشان گرم باشد.
نام ابراهیمعلی را دو نفری با همسرم برای فرزندم انتخاب کردیم، فرزند سوم بود. اهل نماز و روزه بود. حتی برای من روزه میگرفت، به ابراهیم میگفتم پسرم برای من روزه نگیر، اما دوباره کار خودش را انجام میداد. اهل مسجد و هیئت رفتن بود. درس خوان بود و به دیگران درس هم یاد میداد. اما در روستا معلم نبود که ادامه تحصیل دهد؛ لذا تا اول راهنمایی درس خواند. پسرم اهل کتاب بود، برای من هم کتاب میخوان. همسایهها نیز از پسرم راضی بودند و مدام نزد من تعریفش میکردند.
گفتیم به جبهه نرو اما ابراهیم گوشش بدهکار نبود
وی به اعزام فرزند شهیدش اشاره میکند و میگوید: پسرم برای رفتن به جبهه از من اجازه گرفت، اما من مخالفت کردم و گفتم نرو. اما ابراهیم گوشش بدهکار نبود مدام اصرار میکرد به جبهه برود. یک روز عصبانی شدم و گفتم ابراهیم یک بار دیگر اسم جبهه را بیاوری دیگر لباسهایت را نمیشورم. اما ابراهیم هیچ جوابی نداد به بیرون از خانه رفت و دوباره شب به خانه آمد. گفت مادر جان با من که قهر نیستی. گفتم نه عزیزم. گفت مادر جان سبزی داریم بخورم؟ گفتم بله سبزی هم داریم. پسرم عاشق سبزی بود.
ابراهیمعلی دوران انقلاب اسلامی در فعالیتهای فرهنگی بهویژه تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی حضور فعال داشت. هر چه به ابراهیم میگفتم به تظاهرات نرو، من ناراحتم ممکن است نیروهای رژیم به سمت تو تیراندازی کنند و کشته شوی. جواب میداد اگر من هم کشته شوم تو باید گریه کنی؟ این کار را نکن. مادرم حتی باید مادرهای همسایه را نصیحت کنی تا فرزندانشان از ارزشهای انقلاب دفاع کنند. گفتم مادر جان من طاقت کشته شدن تو را ندارم، اما پسرم مدام من را نصیحت میکرد که بعد از شهادتش گریه نکنم و حتی افتخار کنم که در راه دین اسلام شهید شده است.
سه بار مجروح شد اما باز هم به جبهه رفت
وی با اشاره به دوران هشت ساله دفاع مقدس بیان میکند: پسرم با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت. پاسدار بود. از جبهه برایم نامه مینوشت. مرخصی به خانه میآمد و مجدد دوباره میرفت. یک بار هم با سر پانپیچی شده از جبهه به خانه آمد. نگران و مصطرب شدم، اما ابراهیم با خونسردی گفت مادر هیچی نشده است. من زمین خوردم اینطور میگفت تا من آرامتر شوم در حقیقت ترکش خورده بود. پسرم دو هفته در بیمارستان تهران به دلیل مجروحیت بستری بود، اما من بیخبر بودم. زخمش عمیق بود به سختی خوب شد. در مجموع سه بار در جبههها زخمی شد، اما از رفتن به جبهه دست برنمیداشت.
ابراهیمعلی همیشه به من میگفت مادر من شهید شدم برایم گریه نکن به جایش برایم جشن بگیر. سرانجام هم بیست و یکم خرداد سال ۱۳۶۵، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای قزوین است. دلم میخواد هر روز به مزارش بروم. بعد از شهادتش روزهایی بود که سه بار به مزارش میرفتم تا آرام شوم و همچنان این کارم ادامه دارد.