«عزیز سراسیمه خود را به او می‌رساند و می‌پرسد جواد آمده. آقاجان با بغض جواب می‌دهد بله آمده و اشک می‌ریزد مادر با خون‌سردی می‌گوید حاج‌آقا چرا گریه می‌کنی؟ جواد به آرزوی خود رسید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جواد به آرزوی خود رسید

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «منوچهر (علی‌اصغر) مهجور»، متولد ۱۳۲۶ در قزوین است و از فرماندهان دوران دفاع مقدس، فرمانده اولیه تیپ ۱۷ قم و معاون عملیات سپاه بانه در جنگ تحمیلی به شمار می‌رود. وی که هشت سال مدیرکل بنیاد جانبازان قزوین نیز بود، پدر شهید مجید مهجور و برادر شهید جواد مهجور است و تنها دارنده نشان فتح در استان قزوین از سوی رهبر معظم انقلاب می‌باشد.

جواد به آرزوی خود رسید

منوچهر (علی‌اصغر) مهجور روایت می‌کند: تنها چهل روز از اعزام جواد مهجور به جبهه می‌گذشت که نوزده اردیبهشت ۶۱ در اهواز خبر شهادتش را آوردند. وقتی که از آن‌ها پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند که در حین عبور از روی پل خرمشهر دشمن آن منطقه را به توپ و آتش می‌بندد و در اثر تخریب پل و اصابت ترکش، برادرم و تعدادی از رزمنده‌ها به درون آب سقوط می‌کنند و همگی به شهادت می‌رسند.

بلافاصله خودم را به قزوین رساندم. سه روز جلوتر پیکر برادر خانومم محمدرضا تحویلداری که سرباز ارتش بود به قزوین منتقل شده و خانوادم در مراسم عزاداری بودند پیکر جواد در مرحله دوم انتقال شهدا به قزوین رسید. خواهرانم معصومه و خدیجه برایم تعریف کردند که در مراسم محمدرضا عزیز پای سماور نشسته بود و برای مهمان‌ها چای می‌ریخت. یک‌بار به دل‌شوره می‌افتد و به آقاجانم می‌گوید دلش آشوب است و گواهی خبر ناگواری می‌دهد.

پدر خودش را به مراکز سپاه در خیابان نادری می‌رساند و سرباز نگهبان جلوی درب می‌پرسد شهیدی به نام جواد مهجور آمده؟ سرباز می‌گوید نمی‌دانم چند نفری را آورده‌اند. خودت برو ببینن! آقاجان داخل سپاه می‌شود و پیکر‌های شهدا را یک‌به‌یک می‌بیند. ناگهان چشمش به جسد می‌افتد که صورت کبود و بسیار سیاسی دارد. لحظه اول او را نمی‌شناسد، ولی دقیق که می‌شود می‌بیند همان لباس‌های جواد را به تن دارد. پدر با حال و روز غریبی پیش مادرم باز می‌گردد و او را صدا می‌زدند حاج خانم! حاج خانم!

عزیز سراسیمه خود را به او می‌رساند و می‌پرسد جواد آمده. آقاجان با بغض جواب می‌دهد بله آمده و اشک می‌ریزد مادر با خون‌سردی می‌گوید حاج‌آقا چرا گریه می‌کنی؟ جواد به آرزوی خود رسید. رفت آقا امام زمان را ببیند و با سکوت پدر فریاد می‌زند خب مبارکش باشد. سپس عزیز روی همسر مرا بوسیده و می‌گوید من باید بروم جواد آمده!

منبع: کتاب مرد روز‌های بارانی (روایت زندگی علی‌اصغر مهجور از فرماندهان دوران دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده