بعد از شهادت همسرم به خانه پدر و مادرم بازگشتم
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «علیکرم چگینی»، پنجم شهریور ماه سال ۱۳۴۶ در روستای نادرآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش حسن، راننده بود و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت، بیست و یکم تیر ماه سال ۱۳۶۷ در فکه بر اثر عوارض ناشی از مصدومیت شیمیایی به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.
زهرا چگینی همسر شهید علیکرم چگینی از خاطراتش روایت میکند: بعد از اینکه علی به شهادت رسید، خانواده همسرم به خاطر تعصبات مذهبی، قومی و از طرفی هم به لحاظ اینکه فکر میکردند، امکان دارد من بچهها را از آنها جدا کنم و خانوادههایمان از هم جدا شوند، بین خودشان تصمیم گرفته بودند که مرا به عقد برادر همسرم درآورند تا در آن خانواده بمانم.
خوب طبیعی است که وقتی چنین تصمیمی در خانواده آنها گرفته شد، خبرش به گوش پدرم رسید. پدرم شخصیتی معروف، مقتدر و به قول معروف، باجنمی داشت، وقتی این مطلب را شنید انگار دنیا را روی سرش خراب کردند و به خاطر مسائلی حتی اجازه نمیداد که خانواده همسرم به این موضوع فکر بکنند چه رسد به اینکه هدف و تصمیم آنها اجرایی شود؛ بنابراین تصمیم گرفت به هر شکل ممکن مرا از خانه پدر همسرم به خانه خودشان بیاورد و همه این اتفاقات در حالی شکل گرفته بود که من اصلا از ماجرا مطلع نبودم و فقط به مراقبت از فرزندانم سرگرم بودم، یعنی به سرانجام رساندن دخترم که فقط ۵ ماهه بود و پسرم که یک سال و نیم بیشتر نداشت.
آن هم درست در شرایطی که همسرم یعنی ستون خانه که همواره پشتیبانم بود را از دست داده بودم و باید زندگی را به تنهایی میگذراندم. من از همه جا بیخبر بودم در حالی که هر دو خانواده تلاش میکردند تا من و فرزندانم نزد آنها و در اختیار آنها باشیم.
حالا دیگر خانوادهام مصمم بودند ما را از خانه پدری علی خارج کنند و دنبال راه و چاره، روز و شب نداشتند تا اینکه در همین ایام و بر اثر اتفاقی، مادرم بیمار شد و به بهانه اینکه فرزند بزرگ خانواده هستم و باید بروم بیمارستان و از مادرم مراقبت کنم، من و بچههایم به خانه پدر و مادرم بازگشتیم؛ بنابراین بهانه مراقبت از مادرم باعث شد که من هرگز به آن خانه بازنگردم. یعنی درواقع پدرم اجازه نمیداد که برگردم و اینجا بود که اختلافات دو خانواده شروع شد. خانواده همسرم به هر دری میزدند که بتوانند مرا به خانهشان بازگرانند و از طرفی، چون فرزند شهیدشان هم بزرگترین فرزند خانواده بود، نمیخواستند نوههایشان و به عبارتی مرا از دست بدهند. از طرفی هم پدرم به خاطر تعصبات مذهبی، معتقد بود من نباید در خانهای که چند پسر نامحرم، (یعنی برادران همسرم)، زندگی میکنند. بمانم و از نظر شرعی هم جایز نمیدانستند.
پس از این اتفاق بود که درگیری بین دو خانواده شروع شد. هر کدام هم برای خودشان قوم و طایفهای داشتند هر خانوادهای هم با واسطه کردن همه اقوامش تلاش میکرد تا دیگری مجاب کند به خواستههایشان تن بدهند و دراین بین تنها کسی که نادیده گرفته میشد من بودم؛ اصلاً برایشان مهم نبود که چه نظری دارم و این وسط من و فرزندانم آسیب میدیدیم.
وقتی گفتگوها و واسطهگریها نتیجه نداد کار به شکایت کشید و اختلافات زمانی شدت بیشتری پیدا کرد که پای خانواده همسرم به بنیاد شهید کشیده شد و از آنجایی که در آن زمان و خارج از قانون و منطق محکمهپسند، بحث ثقار و قیمومیت فرزندان شهید و حل اختلافات خانوادگی خانوادهها را بنیاد برعهده داشت حاجآقا کرمی بهعنوان مسئول حل اختلاف خانوادهها در بنیاد شهید قزوین رسیدگی به مسائل و مشکلات ما را برعهده گرفت در آن دوران اکثر افراد و ارگانها، زمان بروز مشکلات این چنینی، بیشتر هوای پدر و مادر شهدا را داشتند بنیاد شهید هم مرا متهم کرد؛ با این استدلال که عده شهید را نگه نداشته و زودتر از زمان قانونی از خانه همسرم خارج شدهام.
منبع: کتاب چشم در چشم