رضایت مادر از شهادت فرزند
معصومه درگی مادر شهید «اسحاق مراقی» در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش اینچنین میگوید: در روستای درگ به دنیا آمدم. پدر و مادرم کشاورز بودند، بعد مدتی از این روستا به روستای قسطینرود آمدند و به کار کشاورزی ادامه دادند. یک برادر و چهار خواهر بودیم و به کارهای خانه کمک میکردیم. ۱۰ – ۱۵ ساله بودم که ازدواج کرده و زندگی مشترکم را آغاز کردم. ۳ – ۴ سال از ازدواجم گذشت تا اولین فرزندم که دختر بود به دنیا آمد. ۴ دختر و دو پسر حاصل ازدواجمان بود که فرزند آخرم به نام اسحاق، پنجم اردیبهشت سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد. اسحاق ۵ – ۶ ساله بود که به قزوین آمدیم.
وی با اشاره به ویژگیهای پسر شهیدش میگوید: پسرم خوش اخلاق، مهربان و مقید به اقامه به موقع نماز و روزه بود. اهل رفت و آمد بود با دیگران و خواهر و برادرانش به مهربانی صحبت میکرد. در ماههای محرم و صفر به مراسمهای عزاداری میرفت، عاشق اهلبیت(ع) بود. فرزندم، خواهرانش را به رعایت حجاب توصیه میکرد.
کمک حال مادر و پدرش بود
پسرم به من و پدرش احترام ویژهای قائل بود. کمک حال پدر و مادرش بود در کارهای دامداری و کشاورزی به پدرش و کارهای خانه به من کمک میکرد. زمانی که پدرش پیر و ناتوان شد ایشان را به حمام میبرد، سر و صورتش را اصلاح میکرد همه کارهایش را انجام میداد، حتی اگر میتوانست به برادرش در کشاورزی کمک میکرد.
اوایل انقلاب که تازه انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود. پسرم سوم راهنمایی و دخترم اول راهنمایی بود و با هم به مدرسه در روستای قسطینرود میرفتند و برمیگشتند. پسرم هوای دخترم را داشت و کمکاش میکرد.
درس پسرم خوب بود. پسرم بعد از راهنمایی به دبیرستان در قزوین رفت. دختر بزرگم در قزوین زندگی میکرد و اسحاق نزد خواهرش رفت و درسش را تا اخذ دیپلم در رشته اقتصاد ادامه داد. سپس کنکور داد تا آمدن جواب کنکور از سوی ارتش به خدمت سربازی رفت که بعد از شهادتش جواب کنکور آمد که در رشته تربیت معلم قبول شده بود.
پسرم دوست داشت به سربازی برود
پسرم دوست داشت به سربازی برود. هر وقت از سربازی میآمد از سختیهای جبهه برای خانواده تعریف میکرد. بار آخر که به جبهه میرفت گفتم نرو بمان و در عروسی پسرخالهات شرکت کن اما قبول نکرد و رفت. بیست و یکم اردیبهشت سال ۱۳۶۵، در شرهانی توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
فرزندم دختر عمویش را برای ازدواج انتخاب کرده بود در نظر داشت بعد از پایان سربازی با دخترعمویش عقد کند. اما بعد از چهار ماه به شهادت رسید. اکنون خواب فرزندم را کم میبینم. دوست دارم بیشتر به خوابم بیاد تا با پسرم یک دل سیر دردودل کنم و حرف بزنم.
عکس اسحاق را میبینم دلم برایش تنگ میشود
هر زمان بر مزار فرزندم میروم چراغ روشن میکنم، به گلی که کاشتهام آب میدهم و با پسرم حرف میزنم و احساس خوبی دارم البته اکنون مریض شده و زیاد توان رفتن بر سر مزار فرزندم را ندارم.
هر وقت عکس اسحاق را میبینم دلم برایش تنگ میشود دوست دارم که پیشم بیاید و در کنارم باشد. مدام برایش فاتحه و صلوات میفرستم و از پسرم میخواهم که برای عاقبت به خیری من دعا کند.
از شهادت فرزندم راضی هستم
از شهادت فرزندم راضی هستم و امید دارم که در آخرت دستم را بگیرد و شفاعتم کند. همین که پسرم توانست در حساسترین لحظه دفاع از انقلاب اسلامی، راه درست را انتخاب کند و در مسیر احیای ارزشهای دین اسلام و انقلاب گام بردارد و نقشآفرینی کند، برای من افتخار بزرگی است.
وی از ملت ایران به ویژه جوانان خواست که ادامهدهنده راه شهدا باشند و با عمل به توصیههای شهدا در احیای ارزشهای اسلامی تلاش کنند که هر چه دارند از جانفشانی و فداکاریهای آنها است.