مدیرکل بنیاد شهید لرستان گفت: امروز میدان، میدان جنگ است و برای مقابله با توطئه های دشمن در این جنگ ترکیبی باید تاریخ شفاهی خانواده شهدا ثبت و ضبط و منتشر شود.
کد خبر: ۵۴۶۰۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۷
معاون فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان یزد
معاون فرهنگی و آموزشی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان یزد گفت: تاکنون بیش از 1850 خاطرات خانواده گرانقدر شهدا ثبت و ضبط شده است و امیدواریم تا پایان سال 1403 این طرح به اتمام برسد.
کد خبر: ۵۴۶۰۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۷
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
پدر شهید «محمود حسینپور» میگوید: «هفدهم فروردین بود که به محل کارشان رفتند، به محض اینکه در زیردریایی را باز میکنند به دلیل جمع شدن گاز در آن نقطه، انفجار رخ میدهد و پسر من و پسر آقای شاکری، هر دو نفر شهید میشوند. پسرم همیشه به مسجد میرفت و شبها بدون وضو نمیخوابید.»
کد خبر: ۵۴۵۹۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۰
«پرسیدم از بس گریه کردی چشمات قرمز شدن، چیزی شده؟ داری یه چیزی رو از من پنهان میکنی. بعد از اینکه کلی با خودش کلنجار رفت، آه بلندی کشید و گفت این چیزا که پنهون کردنی نیست ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات مادر شهید مدافع حرم «ذکریا شیری» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۵۸۸۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۵
زندگینامه شهید «نعمتاله سعیدیفر»؛
شهید والامقام «نعمتاله سعیدیفر» روز بیست و یکم اسفند ۱۳۶۳ در حالی که تنها چند روز از تولد پسرش گذشته بود و شوق دیدار فرزندش را داشت در هورالظعیم به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۴۵۸۱۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۴
قسمت نخست خاطرات شهید «حمید مظاهری»
مادر شهید «حمید مظاهری» نقل میکند: «همان اول که آمدند خبر شهادت را بدهند، گفتم: ببینین! من بچهام رو نفرستادم که برگرده. میدونستم که شهید میشه و فرستادمش، حالا واقعیت رو برام بگین!»
کد خبر: ۵۴۵۸۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۴
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید «علیرضا نوروزی»، خاطرات ی در وصف فرزندش را چنین بیان کرد: «بچهام هم درس میخواند و هم کار میکرد. یک روز آمد و گفت من میخواهم به جبهه بروم و ما هم مانع او نشدیم. شانزده سالش بود و سنی نداشت فقط قد بلند کرده بود برای رفتن به جبهه.»
کد خبر: ۵۴۵۷۹۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۴
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید «علیرضا رضایی» در وصف شهیدش شعرهای حماسی فرزندش را میخواند: «شهیدم من شهیدم، به کام خود رسیدم، بیا مادر به آغوشم، تفنگم را بگیر از دوشم، بیا مادر کفن پوشم»
کد خبر: ۵۴۵۷۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۵
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
پدر شهید «احمد عباسی» در وصف قرآن خواندن فرزند شهیدش خواند: «چه خوش است صوت قرآن پدر از پسر شنیدن، به رُخش نظاره کردن سخن از خدا شنیدن.»
کد خبر: ۵۴۵۷۹۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۶
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
پدر شهید «سید اسداله قریشی» میگوید: من به همراه اسداله به جبهه میرفتم، او جثه کوچکی داشت. در ابتدا بیسیم چی گردان بود و دائم به ابتدای گردان میرفت و میآمد، بعد که آرپی جی به دست گرفت، انتهای آرپی جی روی زمین کشیده میشد. هر وقت من در سالهای بعد سراغی از او میگرفتم همه او را با جثه کوچکش میشناختند.
کد خبر: ۵۴۵۷۹۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۷
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
پدر و مادر شهید «ابوالفضل حسینخانی» از کودکی و حسن اخلاق فرزند شهیدشان گفتند:«ابوالفضل در شب قدر و موقع اذان مغرب به دنیا آمد او در کودکی و نوجوانی با همه بسیار خوش برخورد و مهربان بود و هیچ کس را از خود نمی رنجاند.»
کد خبر: ۵۴۵۷۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۸
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید «محمود سلیم آبادی» در وصف فرزندش گفت: «او از کودکی بسیار آرام و متین بود. پسر خوب و سر به راهی بود و با همه خوب برخورد می کرد. جبهه هم که همراه برادرش می رفت گله می کرد که چرا برادرم اجازه نمی دهد خط مقدم بروم و آخر هم خودش به پادگان حمزه سیدالشهدا رفت و راهی خط مقدم شد.»
کد خبر: ۵۴۵۷۸۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۰
خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
مادر شهید «سالار پارسا» از خاطرات دوران انقلاب و جبهه فرزندش گفت: «عمویش به او گفته بود تو در حد و اندازه تفنگ نیستی و میگیرند و تو را میکشند. او در پاسخ گفته بود عموجان کسی که تفنگ بر دوش میاندازد در خود جرات و جسارت این کار را دیده است.»
کد خبر: ۵۴۵۷۸۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۱
خاطرات جبهه جانباز «غلامرضا پارسته»
جانباز غلامرضا پارسته در خاطرات خود از انقلاب و جبهه گفت : «برادرم سعید که بعد از سه بار حضور در جبهه در والفجر 4 شهید شد موعد سربازی من رسید و به جبهه رفتم که در حلبچه در 24 اسفند 1366 مجروح شدم.»
کد خبر: ۵۴۵۷۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۱۲
کلیپ آسمان، آبیتر
«آسمان، آبیتر» مجموعه کلیپهای مصاحبه با والدین شهدا و آزادگان و جانبازان دفاع مقدس استان یزد است. این برنامه در استودیو بنیاد شهید و امور ایثارگران با همکاری صدا و سیمای مرکز استان ضبط و پس از تدوین از شبکه استانی پخش میشود. این قسمت از «آسمان، آبیتر» با جانباز سرافراز «عباس طایف نصرآبادی» به مصاحبه پرداخته است. این جانباز سرافراز از روزهای سخت عملیات کربلای 8 روایت میکند. نوید شاهد شما را به دیدن این مصاحبه دعوت میکند.
کد خبر: ۵۴۵۷۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۵
«عباس پس از رفتن سرهنگ حقشناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقهای نگذشته بود که بیاختیار روی به من کرد و گفت: خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند. گفتم: که را میگویی؟ یکباره به خود آمد و گفت: همین طوری گفتم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۵۷۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۳
خاطرهای از شهید بهمن امیری قسمت 31
شهيد «بهمن اميری» در دفتر خاطرات خود مینویسد: «امروز که اين را مینويسم يعنی 1 آذر سال 1362 پولی برداشت و رفتيم چيزی بخوريم و تقريباً ساعت يازده بود به آن جا که رفتيم ديديم چند نفر از بچه های کلاس پايين که ما را میشناختند و من گفتم که...» متن کامل خاطره سیویکم این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۴۵۷۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۳
روایتی خواندنی از همکار شهید «خیرالله احمدی فرد» از پاکسازی مینها
«فرهاد کمر خانی»، می گوید: از سال1368 علاوه بر مردم عادی، تعداد زیادی تخریب چی حین خنثی سازی مین به شهادت رسیدند. وقتی شهید «خیرالله احمدی فرد» تصمیم گرفت به این عرصه وارد شود دوستان و خانواده مخالف بودند و میگفتند شهادت و جانبازی جزء لاینفک این کار است؛ اما جواب خیرالله این بود که نمیتوانم ببینم کسی روی مین برود و کشته شود در حالی که من تخصص خنثی سازی مین دارم و میتوانم با خنثی کردن حتی یک مین جان عدهای را نجات دهم.
کد خبر: ۵۴۵۶۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۱
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«ای شهیدانی که با خون، روزها و شبهای خود را در سنگرهای تاریک شرق و جنوب کشور دور از خانوادههای خود گذراندهاید، امروز پرچم جمهوری اسلامی با خون شما شهیدان برجا مانده است. ما این زندگی و راحتی را که امروز داریم مدیون شما هستیم ...» در ادامه، این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۵۶۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۱
برگی از خاطرات شهید رجایی؛
«روزی به آقای رجایی گفتم من از دست این پیرمردی که برایمان چای میآورد خیلی ناراحتم. پرسید چرا گفتم آخر ایشان سنش از ما بیشتر است، جای پدر ماست ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محمدعلی رجایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۵۶۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۰/۰۱