برای هدایت دیگران دعا میکرد
چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۴۱
نوید شاهد - «بابایی با شنیدن صحبتهای این دو سرهنگ، قرآن را بست و به بیرون قرارگاه رفت. ولی از آن جایی که اخلاق شهید بابایی را میدانستم، او را معرفی نکردم. به دنبالش رفتم و دیدم در پشت یکی از خاکریزها در جلو قرارگاه دو زانو نشسته و دعا میکند ...» ادامه این خاطره از زبان همرزم سرلشکر خلبان شهید "عباس بابایی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
برای هدایت دیگران دعا میکرد
ستوان عظیم دربندسری همرزم سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت میکند:
مدتی بود که سرهنگ بابایی در پست معاونت عملیات و نماینده فرمانده نیروی هوایی در قرارگاه خاتمالانبیا مشغول به کار بودند. ایشان برای انجام کارهای لجستیکی از تهران تقاضای کمک کرده بود.
پس از چند روز دو سرهنگ نیروی هوایی با مقداری تجهیزات به قرارگاه رسیدند. شهید بابایی با ظاهر همیشگیاش، یعنی لباس ساده بسیجی و سر تراشیده در داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن میخواند.
آن دو سرهنگ بیآنکه بدانند آن بسیجی، سرهنگ بابایی است، در حال گفتوگو با هم بودند. یکی از آنها گفت: شما بابایی را میشناسید؟ آن دیگری پاسخ داد: نه، ولی شنیدم از همین فرماندههاست که درجه تشویقی گرفتهاند! اول سروان بوده. دو درجه به او دادند و شده فرمانده پایگاه اصفهان. دوباره درجه گرفته و الآن شده معاونت عملیات.
سرهنگ اولی گفت: خب دیگه اگر به او درجه ندهند میخواهند به من و تو بدهند. بعد بیست و هفت سال خدمت، تازه شدهایم سرهنگ دو؛ آقایون ده سال نیست که آمدهاند و سرهنگ تمام شدهاند!
بابایی با شنیدن صحبتهای این دو سرهنگ، قرآن را بست و به بیرون قرارگاه رفت. از حرفهایی که این دو سرهنگ با هم میزدند خیلی ناراحت شدم؛ ولی از آن جایی که اخلاق شهید بابایی را میدانستم، او را معرفی نکردم. به دنبال او از قرارگاه بیرون رفتم و دیدم در پشت یکی از خاکریزها در جلو قرارگاه دو زانو نشسته و دعا میکند.
دانستم که برای هدایت این دو سرهنگ دعا میکند. با دیدن این منظره نتوانستم خودم را کنترل کنم و به داخل قرارگاه برگشتم و به آن دو سرهنگ گفتم: آن کس که پشت سرش بد میگفتید همان بسیجی بود که در آن گوشه نشسته بود و قرآن میخواند.
منبع: کتاب پرواز تا بینهایت(یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی)
نظر شما