خاطرات "کبری چگینی" از پرستاری مجروحان در دفاع مقدس
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه کبری چگینی، دوازدهم خرداد ۱۳۳۶ در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نامهای بلقیس پورزنجانی و اسدالله چگینی بزرگ شد، مادرش خانهدار و پدرش کشاورز و باغدار بود، تا کاردانی در رشته بهیاری که شاخهای از پرستاری بود درس خواند و با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی و بیمارستان صلاحالدین ایوبی مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
خاطره کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین روایت میکند:
اعزام دیگری که حائز اهمیت بود مربوط میشد به عملیات محرم. این عملیات قرار بود با رمز یا زینب (س) در تاریخ دهم آبان ماه سال ۱۳۶۱ به اجرا درآید. ما چند روز زودتر اعزام شدیم. مقصد مجدد اندیمشک و بیمارستان کلانتری بود.
در شهر صدای ضد هوایی مرتب شنیده میشد. دشمن شهر را بمباران کرده و موشکهای ۱۲ متری را داخل کوچههای ۳ متری انداخته بود. جنازههای زنان باردار منظره دلخراشی آفریده بود. گوشه و کنار سالن بیمارستان کودکان خردسال کنار مادران کشته شده، ملتمسانه به ما خیره شده بودند و گویی انتظار معجزهای را میکشیدند.
آن روز زنی با نوزادی در آغوش وارد بیمارستان شد. ترسیده بود و حرفی نمیزد. چادرش را عقب زدم تا از سلامتی نوزادش مطمئن بشوم. از روی قنداق، پوکه فشنگ سوراخ شدهای را با سنجاق روی سینه کودکش وصل کرده بود. پی به منظورش نبردم، ولی احساس کردم من از نیت پرمعنایش فرسنگها فاصله دارم.
تک و پاتک تمامی نداشت و مرتب مجروح میآوردند. در روز عاشورا در اتاق عمل، کارکنان سربندهای یا زهرا (س) و یا حسین (ع) بسته بودند و در حین جراحی زیر لب دعا میخواندند و میگفتند: قیامت بیحسین غوغا ندارد / شفاعت بیحسین معنا ندارد / حسینی باش که در محشر نگویند / چرا پروندهات امضاء ندارد
یک روز من و یکی از پزشکان بالای سر یک مجروح سیدی بودیم که تصور کردیم شهید شده است. علائم دستگاههایی که به بیمار وصل بود نیز همین را نشان میداد. مجروحان زیاد بودند و ما بیدرنگ بر بالین دیگران رفتیم. فرصت نکردیم دستگاه مانیتورینگ و خونی که به مجروح وصل بود را جدا کنیم.
وقتی آمدیم وسیله ببریم، دیدیم خط مستقیم روی مانیتور تبدیل به منحنی شده است. سریع او را احیا کردیم و به بخش منتقل نمودیم. من که منتظر فرصتی بودم که نام آن مجروح را بپرسم به محض به هوش آمدن سراغش رفتم و پرسیدم: از کدام شهر آمدهاید برادر؟
به زحمت جواب داد: من بچه محل بیبی معصومه (س) هستم خواهر. بیخود نبود که حس خاصی به او داشتم. بیاختیار یاد آن شبی افتادم که آقا جان برای دیدنم به قم آمده بود. بغضم را فرو دادم و برایش فاتحهای خواندم.
منبع: جلد سوم کتاب به قول پروانه (روایت خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)