با آب دادن به گربهها، خداوند ما را نجات داد!
شنبه, ۰۶ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۵۸
نوید شاهد - «در آن شلوغی و زیر آتش دشمن به یاد افتادم که گربهها تشنه ماندهاند رفتم از تانکر آب بیاورم. خمپاره همچنان میبارید. یک ترکش به بازوی سمت چپم اصابت کرد. دیدم سنگر ما به هم ریخت. گفتم دیگر کار گربهها تمام شده است ...» ادامه این خاطره از جانباز "علیرضا شمسینی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز علیرضا شمسینی از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس روایت میکند: سال ۱۳۶۶ در تنگه ابوغریب خط نگهدار بودیم. منطقه خوزستان ۴۵ الی ۵۰ درجه گرما داشت. ما با فاصله خیلی خیلی کم با عراقیها تبادل آتش داشتیم و روزی ۳ بار نگهبانی میدادیم، علت ۳ بار نگهبانی، نبودن نیروی انسانی بود.
شبها ۳ نفر در استراق سمع نگهبانی میدادیم، نگهبان استراق سمع حق سر و صدا کردن نداشت و حتی حق درگیری با دشمن را نیز نداشت، اگر دشمن را میدید باید تعقیب میکرد یا اینکه به نگهبانهای پشت استراق سمع و یا به فرماندهی اعلام میکرد به وسیله بیسیم و یا تلفنهای قورباغهای که در دسترس داشتیم اطلاع میدادیم که گشتیهای دشمن بعثی در حال شناسایی هستند.
هنگام غذا گرفتن از هر سنگری یک نفر باید برای غذا گرفتن میرفت. چون عراقیها میدانستند که موقع غذا گرفتن سربازها تجمع میکنند خمپاره میزدند به خاطر همین باید از هر سنگر یک نفر میرفتیم غذای خود را میگرفتیم، در اوقات بیکاری اسلحههای خود را پاک میکردیم و یا مشغول به خواندن دعای ندبه و یا دعای شب بودیم.
یک روز ۴ صبح، نگهبانی من تمام شده و از استراق سمع برگشته تازه وارد سنگر شده بودم. یک بار دیدم که دشمن آتش تهیه بر سر ما ریختند که ما فکر میکردیم پشت هر قبضه شاید ۲، ۳ نفر کار میکنند. آنقدر آتش دشمن بعثی سنگین بود که توی آن همه آتش توپ و گلوله یک گربه که ۲ تا بچه داشت میآمد داخل سنگر ما و ما به آن حیوان آب و غذا میدادیم.
در آن شلوغی و زیر آتش دشمن به یاد افتادم که گربهها تشنه ماندهاند رفتم از تانکر آب بیاورم. خمپاره همچنان میبارید. یک ترکش به بازوی سمت چپم اصابت کرد. دیدم سنگر ما به هم ریخت. گفتم دیگر کار گربهها تمام شده است.
بعد از گرد و خاک خمپاره دیدم گربهها سالم زیر تخت ماندهاند، آب را جلوی آنها گذاشتم و شاد و خرم شکر خدا را به جا آوردم. گفتم: خداوند ما را بخشید به آن حیوانهای زبان بسته بخشید. خودم هم از طرف فرماندهی به درمانگاه روانه شدم و ترکش را از بازویم درآوردند و پس از مداوا دوباره به خط برگشتم.
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
شبها ۳ نفر در استراق سمع نگهبانی میدادیم، نگهبان استراق سمع حق سر و صدا کردن نداشت و حتی حق درگیری با دشمن را نیز نداشت، اگر دشمن را میدید باید تعقیب میکرد یا اینکه به نگهبانهای پشت استراق سمع و یا به فرماندهی اعلام میکرد به وسیله بیسیم و یا تلفنهای قورباغهای که در دسترس داشتیم اطلاع میدادیم که گشتیهای دشمن بعثی در حال شناسایی هستند.
هنگام غذا گرفتن از هر سنگری یک نفر باید برای غذا گرفتن میرفت. چون عراقیها میدانستند که موقع غذا گرفتن سربازها تجمع میکنند خمپاره میزدند به خاطر همین باید از هر سنگر یک نفر میرفتیم غذای خود را میگرفتیم، در اوقات بیکاری اسلحههای خود را پاک میکردیم و یا مشغول به خواندن دعای ندبه و یا دعای شب بودیم.
یک روز ۴ صبح، نگهبانی من تمام شده و از استراق سمع برگشته تازه وارد سنگر شده بودم. یک بار دیدم که دشمن آتش تهیه بر سر ما ریختند که ما فکر میکردیم پشت هر قبضه شاید ۲، ۳ نفر کار میکنند. آنقدر آتش دشمن بعثی سنگین بود که توی آن همه آتش توپ و گلوله یک گربه که ۲ تا بچه داشت میآمد داخل سنگر ما و ما به آن حیوان آب و غذا میدادیم.
در آن شلوغی و زیر آتش دشمن به یاد افتادم که گربهها تشنه ماندهاند رفتم از تانکر آب بیاورم. خمپاره همچنان میبارید. یک ترکش به بازوی سمت چپم اصابت کرد. دیدم سنگر ما به هم ریخت. گفتم دیگر کار گربهها تمام شده است.
بعد از گرد و خاک خمپاره دیدم گربهها سالم زیر تخت ماندهاند، آب را جلوی آنها گذاشتم و شاد و خرم شکر خدا را به جا آوردم. گفتم: خداوند ما را بخشید به آن حیوانهای زبان بسته بخشید. خودم هم از طرف فرماندهی به درمانگاه روانه شدم و ترکش را از بازویم درآوردند و پس از مداوا دوباره به خط برگشتم.
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
نظر شما