خاطرات / شیمیایی و تاولهای صورتم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده ولیالله محمدی از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس میگوید: یک روز من و آقای درگاهی برای سرکشی با موتور به پد غربی رفتیم. دیدیم و برگشتیم. میخواستیم سوار موتور شویم که یک خمپارهای آمد و ترکش به سر و پشتم اصابت کرد.
آقای درگاهی من را برد درمانگاه. پانسمان و کارهای اولیه را انجام دادند. بعد آمدم سمت ستاد قرارگاه لشکر و سنگر فرماندهی. صبح وقتی خواستم برای پانسمان دوباره به بهداری بروم باز هم عراق با هواپیما منطقه را بمباران کرد؛ اما این بار با دفعات قبل فرق میکرد. اول بوی سیر را احساس کردم و بعد بدنم تاول زد. احساس کردم کشاله رانم دارد میسوزد. ماسک داشتیم، اما این اولین باری بود که عراق شیمیایی میزد.
بلند شدم و به سمت بهداری حرکت کردم، اما چند بار نشستم، چون حالت تهوع داشتم. دیدم که همه آمبولانسها به سرعت به سمت بهداری که در جزیره شمالی بود میروند. در همین مسیر وقتی به من رسیدند، جای بمب را به آنها نشان دادم. آنها هم من را سوار کردند و بردند بهداری. از آنجا سریع آمدیم جزیره شمالی. آن زمان دیگر پل را وصل کرده بودند.
بعد رفتیم بیمارستان بقیهالله (عج). چند کانکس بود که در آنجا تمام لباسهایم را درآوردند و ما را به طور کامل شستوشو دادند و بعد برای استراحت روانه بخش کردند. با توجه به اینکه هم پشت من ترکش خورده بود و هم سرم. وضعیت یک مقدار مشکل شده بود.
دو روز آنجا ماندم و روز سوم سرم را انداختم پایین و از بیمارستان آمدم بیرون. شب رفتم سه راه آبادان و سوار ماشینها شدم، رفتم به سمت لشکر ۱۷ پیش آقای عراقی و حاج حمزه که آنجا مستقر بودند.
وقتی رسیدم دیدم همه دارند با هم پچپچ میکنند. در آن مقطع زمانی سه برادر دیگر من هم در جبهه بودند. اول فکر کردم شاید آنها شهید شدهاند؛ اما دیدم که نه! پچپچها قاتی با نیشخند است. چند دقیقه بعد آقای عراقی، حاج حمزه را صدا زد و ایشان هم بیرون رفت. بعد آقای مهدیآبادی برگشت به من گفت که خانهتان را دزد برده. حاج حمزه که به بیرون رفته بود آقای عراقی از ایشان خواسته بود که برو به لشکر اطلاع بده که این بنده خدا چند روزی به مرخصی برود.
ساعت یک یا دوی بعدازظهر رسیدم اقبالیه. همان موقع پدرم مریض و همسرم باردار بود. شرایط زندگی آنها به اندازه کافی سخت بود. چیزی که کم داشتند دیدن من با آن سر و وضع بود. هنوز تاولهای روی صورتم بودند و خیلیها میترسیدند و چندششان میشد.
منبع: کتاب آقا ولی (خاطرات ولیالله محمدی)