روایت خواندنی از پایی که در جبهه جا ماند!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز مسعود ناصری از خاطرات خود میگوید: تازه چند روزی بود که از خط مقدم برگشته بودیم تا همه چند روزی استراحت کرده باشیم و همه به کارهای شخصی و نظافت و تلفن به خانواده و ... رسیدگی کنیم. بچهها آروم و قرار نداشتند آخه دیگه به حال و هوای خط عادت کرده بودند. دیدار با بچههای گردان همه یه حال و هوایی خاص داشت.
تو هفته دوم مجدداً با بلندگو اسم بچهها را صدا کردند. همه از خوشحالی داشتند بال در میآوردند. تقریبا یک ساعت بعد همه بچهها آماده، مرتب و تا دندان مسلح آماده اعزام شده بودند. با فرمانده گردان و سایر بچهها روبوسی و خداحافظی کردیم. طبق روال با سلام و صلوات ما را بدرقه کردند. این بار مقصد پاسگاه زیر بود. به پاسگاه که رسیدیم انگار دنیا را به بچهها دادن.
اون روز خط یه عطر و بوی خاصی میداد. آتیش عراقیها خیلی زیاد شده بود. کوچکترین احساس خطری که میکردند مثل نقل و نبات روی سر بچهها آتیش میریختند. حاجی میگفت: تو استفاده از مهمات صرفهجویی کنید، چون رسوندن مهمات اون هم تو اون کمبود مهمات و اوضاع آشفته و موقعیت نامناسب کار راحتی نبود.
حاجی میگفت: سنگر تیربار عراقیها بچهها رو کلافه کرده و خیلی مزاحم شده هر طوری هست باید از بین برود. غوغایی شده بود. چشم چشم را نمیدید. دود بود و آتیش و گردوخاک. تیربار عراقیها یه لحظه آروم نداشت. علی آرپیچی رو برداشت و هدف گرفت، اما آتیش منظم تیربار اجازه نمیداد مجبور شدیم همگی به طرف اون سنگر آتیش بریزیم تا علی بتونه شلیک کنه. همینکه علی هدف گرفت و شلیک کرد صدای انفجار خمپاره و بعدش دود و گردوخاک و چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت.
چند دقیقه بعد بچهها رفتند به طرف علی، همانطوریکه افتاده بود روی زمین داشت میگفت: زدم. زدم. دیگه صدای تیربار نمیآمد. یک دفعه صدای تکبیر حاجی و بچهها بلند شد که با خوشحالی داد میزدند سنگر تیربار نابود شد. علی هم اومد از جای خودش بلند بشه. ما هم همگی خوشحال بودیم که علی آسیبی ندیده.
ولی وقتی اومد بلند بشه دوباره افتاد و تازه متوجه شدیم که ترکش خمپاره پای راست علی را قطع کرده، اما چونکه بدنش گرم بود خودش هم متوجه قضیه نشده بود، ولی وقتی متوجه شد یک لبخند زد و بعدش بیهوش افتاد.
خودم احساس کردم دست راستم قطع شده و از گوشم خون میاد. اولش سرم گیج و چشام سفیدی رفت. جایی را نمیدیدم. وقتی به خودم اومدم فهمیدم که پشت خط تو بیمارستان صحرایی هستم. دست من از سه نقطه شکسته بود، ولی هنوز قطع نشده بود. بعداً بچهها تعریف کردن که وقتی من بیهوش شده بودم و علی هم بیهوش شده بود به کمک بچههای امداد، ما را انتقال دادند پشت خط. خون زیادی از هر دو تای ما رفته بود. حاجی میگفت: هر چی گشتیم پای علی رو پیدا نکردیم. شاید هم افتاده بود اون طرف خاکریز.
بعد از چند ماه دیگه که بچهها پیشروی کرده بودند نشونه پای علی را پشت خاکریز میدادند که فقط استخوان خالی از اون باقی مانده بود. اما علی خودمون بعد از چند ماه مداوا و استراحت با پای مصنوعی برگشته بود و مجددا! توی جبههها داشت خدمت میکرد. اما دیگه هرگز سراغ پای خودش رو نمیگرفت، چونکه همه ما توی منطقه معتقد بودیم چیزی را که در راه خدا دادهایم دیگر نبایستی سراغ آن را بگیریم.
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)