من اینجا زیر خاک هستم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز المیرا رستمیتاش روایت میکند: صدای آژیر خطر و اعلان وضعیت قرمز از مدرسه شنیده شد، در مدرسه اعلام کرده بودند که وضعیت قرمز است و بچهها مدرسه را ترک کرده و همه به خانههایشان رفته بودند.
درست در همین لحظات بود که هواپیماهای متجاوز رژیم بعث عراق با بمباران هوایی، قصد داشتند مدرسه را تخریب کرده و دانشآموزان را قتل عام کنند که بر اثر اصابت چندین بمب به مدرسه و اطراف آن، موج انفجار و ترکشهایش سقف خانه ما را هم پایین آورده بود.
الان و پس از گذشت چهار دهه از آن واقعه، هنوز هم صحنه را کاملا به یاد دارم و در مقابل چشکانم رژه میرود. صحنهای که زیر آوار مانده بودم، ولی هنوز امکان تنفس بود و به هوش بودم. در آن لحظات دائم داد و فریاد میزدم و از مادر کمک میخواستم و میگفتم: مادر مرا نجات بده من اینجا زیر خاک هستم.
اما انگار هیچ کس صدایم را نمیشنید و به مرور بر اثر پر شدن دهانم از خاک، کم آوردن اکسیژن و خونریزیهای شدید، کم کم از هوش رفته و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. مادرم میگوید: در جریان این اتفاق دردناک و بر اثر برخورد جسم سنگین، سرش از پیشانی تا پشت شکافته شده، اما هنوز از هوش نرفته بود، به هر سختی خودش را به حیاط خانه رسانده تا از اهالی خانوادهای که در همان مجموعه زندگی میکردند تقاضای کمک کند، اما متاسفانه آنها هم خانه نبودند و مجبور شده با هر سختی که هست خودش را به خیابان رسانده و طلب کمک بکند.
آن روز شهر به آشوب کشیده شده بود و بمبهای هواپیماهای عراقی به مکانهای دیگری هم اصابت کرده و همه مردم در حال رفت و آمد و کمک به خانوادههای خود بودند. با زحمت خودش را به کنار خیابان کشیده و برای هر خودرویی که دست بلند میکند یا جلوی هر کسی را که میگیرد توجه به حالش نمیکنند و همه به دنبال گمشدههای خود و یاری رساندن به مجروحانشان و انتقال آنها به بیمارستان بودند.
برای یک لحظه متوجه درد شدید و خونریزی زیاد سرش میشود تمام لباسهایش سرخ شده، بیشتر از خودش نگران دو فرزندش است که زیر آوار مانده بودند و هیچ خبری از آنها ندارد وقتی از دور خودرویی را میبیند که مجهز به وسایل کمک از جمله بیل و کلنگ هستند به وسط خیابان رفته و جلوی ماشین مینشیند.
سرنشینان خودرو که پنج، شش مرد بودند پیاده شده و گفتند مادر چرا اینجا نشستهای بلند شو. او هم گریهکنان میگوید: همسرم جبهه است و برای این مملکت میجنگد و ما هم در این شهر غریب سهتیم و هیچ کس را نداریم. بچههای زیر آوار ماندهاند و هیچ کس را ندارم به دادم برسد. همسرم هم که جبهه است و نمیتواند به کمکمان بیاید. اگر شما هم به دادم نرسید بچههایم از بین خواهند رفت.
وقتی سرنشینان خودرو از حال و روز مادر باخبر شدند وسایل لازم را برداشته و به خانه ما آمدند. وارد خانه که شدند سراغ بچهها را گرفتند که اول مادر نشانی محلی را داده که من را آخرین بار آنجا دیده. آنها هم بلافاصله مشغول جابه جایی آوار میشوند تا مرا پیاده کرده و از زیر آوار بیرون آوردند.
منبع: کتاب آینه صبوری (سرگذشت بانوان شهید و جانباز استان قزوین)