با نواختن مارش عملیاتی، خانه ما عزاخانه میشد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «ملیحه دهقانی» روایت میکند: مارش عملیاتی که به گوش میرسید خانه ما میشد عزاخانه. مادرم دست از کار میکشید رادیو به دست کنار تلویزیون مینشست. اشک میریخت، دعا میکرد و گریه میکرد.
هر چند وقت یک بار سراسیمه به سوی تلویزیون هجوم میبرد یکی از رزمندگان را نشان میداد میگفت سعیدم سعیدم به خدا سعید بود. قربون قد و بالاش. بعد مینشست یکسره گریه میکرد. با دستمال بزرگی که سعید از مشهد برایش خریده بود. اشکش را پاک میکرد دماغشو میگرفت سرش را به چپ و راست تکان میداد آن تابستان ما داستان داشتیم.
بعدازظهر که بابا به خانه برمیگشت باز همین آش بود و همین کاسه. با این تفاوت که بابا تصویرهای تلویزیون را تفسیر میکرد و با داستان بافیهایش میخواست مادر را راضی کند سعید صحیح و سالم است همین روزها است که زنگ بزند. من و حمید شیرین کاریهایی میکردیم تا مادر را بخندانیم.
وقتی مارش عملیات زده میشد علاوه بر رزمندگان که در خط مقدم میجنگیدند. ما هم آماده باش بودیم. من کنار مادر، بابا در کارخانه، ثریا خانم همسایه بغلی که تلفن داشت آماده باش بود حسن آقای بقال هم آمادهباش بود تا مواظب باشند.
ما به خاطر مادر آماده باش بودیم؛ آنها آماده بودند هر وقت سعید به تلفن آنها زنگ زد در کمترین زمان مادر را پای تلفن ببرد. حمید هم روزی دو بار از باجه تلفن به کارخانه بابا و مغازه دایی امیر زنگ میزد بپرسد سعید به آنها زنگ زده است یا خیر. نواختن مارش چند روز طول میکشید وقتی زندگی به حالت عادی برمیگشت چندین روز دیگر طول میکشید تا من از سعید با خبر شویم.
منبع: کتاب لبخند خاکی (گزیدهای از داستان طنز دفاع مقدس)