بادمجان بم آفت ندارد!
دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۵۹
مادر شهید "محمدرحیم صحراکارنیان" میگوید: هنگام بدرقه فرزندم گفتم: رحیم جان نمیدانم چرا این قدر توی دلم آشوب است و نگرانم. او خندید و دستش را دور گردنم انداخت و گفت... ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدرحیم صحراکارنیان، بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۴۵ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش غلامحسن، بنا و معمار بود و مادرش نرگس نام داشت تا پایان سطح دو در حوزه علمیه درس خواند و طلبه بود. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، چهارم دی ۱۳۶۵ در خرمشهر به شهادت رسید، پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۶ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
نرگس انتظاریان مادر شهید محمدرحیم صحراکارنیان:محمدرضا هر وقت که اعزام میشد با برادرش محمدتقی به جبههها میرفت. این بار که به مرخصی آمدند، زودتر از همیشه آمدند. پرسیدم: چه شده که این بار زودتر از همیشه به مرخصی آمدهاید؟.
گفتند: این دفعه میخواهیم با گردان محمد رسولالله(ص) اعزام شویم و یک هفته هم مرخصی داریم. یک روز از مرخصیشان را قزوین بودند که تصمیم گرفتند با دوستانشان به زیارت حضرت امام رضا(ع) بروند.
از مشهد که آمدند، رحیم گفت: مادر خواب خوبی دیدهام در خواب دیدم رفتهام زیارت امام رضا(ع) و از آنجا به کربلا. رحیم همین که اسم کربلا را آورد، در دلم آشوبی به پا شد و حالم منقلب شد. او که حالم را دید گفت: مادر جان ناراحت نباش خوب میخواهیم برویم راه کربلا را باز کنیم و بعد هم بیاییم شما را ببریم کربلا.
رحیم این را که گفت ته دل مرا خالی کرد و دور روز بعد هم به جبههها اعزام شد. هنگام بدرقهاش گفتم: رحیم جان نمیدانم چرا این قدر توی دلم آشوب است و نگرانم؟ او خندید و دستش را دور گردنم انداخت و گفت: مادر جان بادمجان بم آفت ندارد و بعد سوار اتوبوس شد و گفت مادر در حق من دعا کن شما مادرید و دعایتان مستجاب میشود.
آنها بعد از گذراندن آموزش غواصی در اصفهان در عملیات کربلای چهار شرکت کرده بودند که رزمندگان زیادی در ان به شهادت رسیدند.
من سالها در انتظار نشستم و هر روز حرفی و خبری شنیدم تا اینکه یازده سال بعد از آن، از بنیاد زنگ زدند که برویم بنیاد، وقتی رفتیم با تابوتهای پر از استخوانی روبرو شدیم که یکی از آنها محمدرحیم من بود.
اول باور نمیکردم چون هر یک از جنازهها فقط مشتی استخوان بود، اما وقتی میان استخوانهای پسرم جستجو کردم تکه کوچکی از لباس زیرش را پیدا کردم که همیشه به تن داشت و خیالم راحت شد.
منبع: کتاب آخرین وداع مادران شهدا با فرزندانشان
نظر شما