زدوخورد!
شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۰۸
نوید شاهد - «برای گرفتن اوراق تبلیغاتی و موارد دیگر به حزب جمهوری اسلامی مرکز(تهران) رفتیم، هنوز صد متری وارد کوچه نشده بودیم که یک موتورسوار در جهت خلاف، با ما روبرو شد. آقای موتورسوار راضی به عقب رفتن هم بود و شروع به فحاشی کرد ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز "عمران ثقفی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز سرافراز عمران ثقفی، متولد بیستم تیر ماه 1344 است که اولین بار در سن 15 سالگی با دستکاری شناسنامهاش قدم به جبهه گذاشته است.
وی در عملیاتهایی از جمله فتحالمبین، رمضان، خیبر و همچنین فتح جزیره مجنون حضور داشته است. این جانباز بزرگوار در عملیات فتحالمبین هفتم فروردین ماه سال 1361 بر اثر برخورد با مین و موج انفجار به جانبازی 30 درصد نایل شده است.
جانباز سرافراز عمران ثقفی از خاطرات فعالیتهای سیاسی و فرهنگی خود روایت میکند:
قرار بود آقای شکیبزاده برای گرفتن اوراق تبلیغاتی و موارد دیگر به حزب جمهوری اسلامی مرکز(تهران) بروند. ایشان از من و هوشنگ هم خواستند که همراهشان برویم. ما هم از خدا خواسته قبول کردیم.
چرا که هم با محیط حزب مرکز آشنا میشدیم و هم اینکه چون بعضی روزها شهید آیتالله بهشتی در پشت یک ماشین بلیزر در حیاط حزب مرکز مینشست و برای عموم ملاقات میگذاشت، ممکن بود که ما هم ایشان را ببینیم. واقعا از این پیشنهاد خوشحال شده بودیم و با اینکه سه نفری سوار شدن در اتاق یک ماشین مزدای هزار سخت میباشد، رنج و سختی آن را به جان میخریدیم و طبق قرار قبلی در ساعت هفت صبح فردای آن روز به حزب آمدیم.
آقای شکیبزاده زودتر از ما به حزب آمده بود و بعد از چند دقیقه سوار ماشین مزدای هزار سفید رنگ مشهور که از آن زیاد یاد کردهام و تحویل آقای شکیبزاده بود، شدیم.
در تمام طول مسیر قزوین تا تهران مشکلی به جز تنگی جا نداشتیم تا اینکه وارد شهر شلوغ و پرترافیک تهران و محل حزب در خیابان سرچشمه، نزدیک میدان بهارستان – که یکی از شلوغترین نقاط تهران است – شدیم.
آقای شکیبزاده به کوچه، پس کوچههای محل آشنا بود و برای رهایی از ترافیک از یکی از بچههای اطراف آن هم یک طرفه بود، مسیر را انتخاب کرد. هنوز صد متری وارد کوچه نشده بودیم که یک موتورسوار در جهت خلاف بین ماشینی پارک شده در کنار کوچه، با ما روبرو شد.
پشت ماشین ما چندین ماشین دیگر نیز میآمدند، ولی آن آقای موتورسوار راضی به عقب رفتن نبود و شروع به فحاشی کرد. من و آقای شکیبزاده از ماشین پیاده شدیم تا به موتورسوار توضیح دهیم که امکان عقب رفتن برای ما مقدور نیست و اگر ایشان که خلاف مسیر درست، حرکت میکردند، چند متر به عقب بروند مشکل حل خواهد شد.
نمیدانم که آقای موتورسوار از حرکت ما چه فهمید که موتورش را روی جک ثابت کرد و از آن پیاده شد. ما دیدیم که براستی حق دارد که عقب نرود چون قدی به بلندی بیش از دو متر داشت و هر دو دست من به دور گردنش حلقه نمیشد از حرکات اولیهاش حدس زدیم که مشکل روانی داشته باشد. چرا که همچون فیل زنجیر گسیخته به سمت من و آقای شکیبزاده حمله آورد و یکسره نعره میکشید.
ما دو تن فقط مراقب بودیم که ضربههایش به ما برخورد نکند چونکه یک ضربه مشتش کافی بود تا مرا بیهوش کند. ماشینهای دیگر که این وضع را دیدند به کمک ما آمدند و ما دو نفر هم به این طرف و آن طرف میرفتیم تا از شر این مرد دیوانه در امان بمانیم. جمعیت زیادی جمع شد تا توانست آن آقا را مهار نماید و ما توانستیم از آن محل عبور کنیم.
در تمام این مدت هوشنگ در ماشین نشسته بود و هیچ حرکتی نمیکرد. زمانی که با اعتراض ما روبرو شد، گفت که من دیدم کاری از دستم ساخته نیست پس بهتر دیدم که در جایم بمانم و مشت و لگدهای رد و بدل شده را بشمارم. از جواب او هر دوی ما چنان به خنده افتادیم که سخی درگیری با آن آقا را فراموش کردیم.
منبع: کتاب هوشنگ، مجموعه خاطرات جانباز سرافراز عمران ثقفی
نظر شما