نوید شاهد - «شهید بابایی از همدان به تهران می‌رود و زیر تقاضای وام آقای اغنامیان می‌نویسد: در مورد وام آقای اغنامیان سریعا اقدام شود و بعد می‌گوید از قول من از ایشان عذرخواهی کنید و بگویید ببخشید که زودتر نتوانستم تقاضایش را برآورده کنم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید "عباس بابایی" است که تقدیم حضورتان می‌شود.
عذرخواهی شهید بابایی از اغنامیان بابت دیر شدن امضای وامش!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

عذرخواهی شهید بابایی از اغنامیان بابت دیر شدن امضای وامش!

صدیقه حکمت همسر سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت می‌کند: 
شهید بابایی در سخت‌ترین شرایط کاری و قبل از رفتن به ماموریت نظامی، از همدان به تهران می‌ره و زیر تقاضای وام آقای اغنامیان می‌نویسه: در مورد وام آقای اغنامیان سریعا اقدام شود و بعد می‌گه: در ضمن من او را ندیدم، از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را برآورده کنم.

بعد کسی که مسئول آنجا بود به شهید بابایی می‌گه: ببخشید تیمسار شما این همه راه آمده‌اید تا فقط یک برگ وام را امضا کنید؟ 

شهید بابایی در حالی که می‌خندیده می‌گه: آخر ممکن بود دیگر نتوانم آن را امضا کنم. بعد از آن، از راننده‌اش آقای گودرزی خداحافظی می‌کنه و حلالیت می‌طلبه و راننده با تعجب می‌پرسه: مگر می‌خواهید به کجا بروید؟ 

شهید بابایی هم جواب می‌ده: خوب دیگر، هیچ کسی از یک ساعت بعد خود خبر نداره. بعد از اون به همراه آقای موسی صادقی راهی قزوین می‌شه. 

و نیمه‌های شب زنگ خانه را می‌زنه. لحظاتی بعد مادرش در را باز می‌کنه و بعد از روبوسی به مادر می‌گه: آقاجان خوابه؟ مادرش هم پاسخ می‌ده: آره پسرم، خوابه. شهید بابایی می‌گه: می‌خواهم بیدارش کنم. 

مادرش می‌گه: بگذار وقت نماز که بیدار شد او را می‌بینی. شهید بابایی می‌گه: نه مادر باید زود حرکت کنم، نمی‌تونم بمانم، یک ماموریت مهم دارم. بعد از اینکه پدرش را بیدار می‌کنه، باباش موقع خداحافظی به او می‌گه: عباس جان! ما روز عید قربان تعزیه داریم، برای تو نقش گذاشته‌ام، باید اینجا باشی.

شهید بابایی هم می‌گه: باشد پدر جان، پس نقش کوچکی برام بگذار انشاء‌الله عید قربان می‌آیم. بعد از آن هم بلافاصله حرکت می‌کنند.

منبع: کتاب پرواز عاشقانه(برگرفته از زندگانی سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی) 

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده