ثبتنام جبهه یا کپسول گاز!
يکشنبه, ۰۷ دی ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۹
نوید شاهد - «یک روز من با عجله به خانه رفتم و مادرم را صدا کردم و به او گفتم مغازه سر کوچه کپسول گاز ثبتنام میکند و باید یک درخواست بنویسم و با شناسنامههای شما و پدرم ببرم تا ثبتنام کنم ...» ادامه این خاطره از جانباز "سلمانعلی جامکلو" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
![ثبتنام جبهه یا کپسول گاز! ثبتنام جبهه یا کپسول گاز!](/files/fa/news/1399/10/7/599993_770.jpg)
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، رزمنده سلمانعلی جامکلو از خاطرات خود در اعزام به جبهههای نبرد حق علیه باطل روایت میکند: یک روز من با عجله به خانه رفتم و مادرم را صدا کردم و به او گفتم مغازه سر کوچه کپسول گاز ثبتنام میکند، چون آن روزها کپسول گاز کمیاب بود و باید ثبتنام میکردیم و بعدا تحویل میگرفتیم.
به مادرم گفتم باید یک درخواست بنویسم و با شناسنامههای شما و پدرم ببرم تا ثبتنام کنم. من درخواست را نوشتم و به مادرم گفتم فقط امضای شما میماند. مادرم که بسیار خوشحال شده بود درخواست را امضاء کرد.
او که از ماجرا بیخبر بود شناسنامهها را به من داد و لبخندی زدم من هم از خدا خواسته شناسنامهها را گرفتم و فوراً از خانه بیرون رفتم.
چند روزی از این قضیه گذشت و مادر از من سراغ کپسولهای گاز را گرفت. من که باید فردای آن روز به جبهه میرفتم طاقت نیاوردم و ماجرا را تعریف کردم و به مادرم گفتم آن برگه را که شما امضا کردید رضایتنامه بود! نه تقاضای کپسول.
مادرم از تعجب و حیرت نمیدانست چه بگوید چرا که در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بود. ولی با اینکه همیشه با رفتن من مخالفت میکرد، این بار لبخندی زد و گفت: برو پسرم به خدا میسپارمت.
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
به مادرم گفتم باید یک درخواست بنویسم و با شناسنامههای شما و پدرم ببرم تا ثبتنام کنم. من درخواست را نوشتم و به مادرم گفتم فقط امضای شما میماند. مادرم که بسیار خوشحال شده بود درخواست را امضاء کرد.
او که از ماجرا بیخبر بود شناسنامهها را به من داد و لبخندی زدم من هم از خدا خواسته شناسنامهها را گرفتم و فوراً از خانه بیرون رفتم.
چند روزی از این قضیه گذشت و مادر از من سراغ کپسولهای گاز را گرفت. من که باید فردای آن روز به جبهه میرفتم طاقت نیاوردم و ماجرا را تعریف کردم و به مادرم گفتم آن برگه را که شما امضا کردید رضایتنامه بود! نه تقاضای کپسول.
مادرم از تعجب و حیرت نمیدانست چه بگوید چرا که در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بود. ولی با اینکه همیشه با رفتن من مخالفت میکرد، این بار لبخندی زد و گفت: برو پسرم به خدا میسپارمت.
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
![مادر شهید](http://qazvin.navideshahed.com/files/fa/news/1398/8/2/444606_128.png)
نظر شما